۳ مطلب در تیر ۱۴۰۴ ثبت شده است

شاید بهتره بدونیم.

طبق ماده ده قانون حمایت از کودک و نوجوان :

برقراری ارتباط با طفل و نوجوان در فضای مجازی به ‌منظور هرگونه آزار جنسی یا ارتباط جنسی نامشروع به یکی از مجازات‌ های درجه شش قانون مجازات اسلامی. 

حبس تعزیری درجه شش در قانون مجازات اسلامی به معنای حبس بیش از شش ماه تا دو سال است. این نوع حبس معمولاً برای جرایمی در نظر گرفته می‌شود که تهدید مستقیمی برای امنیت عمومی یا جان افراد ندارند، اما به هر حال مجازات قانونی دارند. 

پی نوشت : طفل: هر فرد که به سن بلوغ شرعی نرسیده است. نوجوان: هر فرد زیر هجده ‌سال کامل شمسی که به سن بلوغ شرعی رسیده است.

طبق ماده بیست و دو قانون حمایت از کودک و نوجوان :

در موارد زیر مرتکب جرم به بیش از میانگین حداقل و حداکثر تا حداکثر مجازات مقرر قانونی محکوم خواهد شد:

الف) مرتکب جرائم موضوع مواد (10)، (11)، (12) و (13) این قانون از افرادی باشد که سمت ولایت، وصایت، قیمومت یا سرپرستی دارد یا به هر نحو مراقبت و نگهداری از طفل و نوجوان بر عهده او می ‌باشد.

ب) مرتکب از کم ‌توانی ذهنی یا جسمی طفل و نوجوان در جرائم موضوع مواد (8) تا (16) این قانون سوء استفاده کرده باشد.

پ) در صورتی که مرتکب به‌ صورت‌ مکرر مرتکب جرم علیه طفل و نوجوان شده باشد.

و طبق ماده بیست و سه قانون حمایت از کودک و نوجوان : 

در صورتی که مرتکب جرائم موضوع این قانون نوجوان باشد، موارد تشدید مجازات نسبت به وی اعمال نمی ‌شود.

این در خصوص طفل و نوجوان بود، به شکل کلی تر در قانون جرایم رایانه ای : 

در قانون مجازات اسلامی نیز اشاراتی در خصوص جرم ورود به حریم خصوصی و ایجاد مزاحمت و ممانعت از اِعمال حق شده است. بر اساس این قانون، اگر کسی بدون اجازه، وارد حریم خصوصی فردی دیگر شود، هم به لحاظ مدنی و هم به لحاظ کیفری، دارای مسئولیت است. ماده ۶4۰ کتاب پنجم قانون مجازات اسلامی و مواد ،1۲ 1۶ و 1۷ قانون مجازات جرائم رایانهای، حیثیت شهروندان را موردحمایت قانونی قرار داده اند. درواقع، این قوانین از حریم خصوصی شهروندان حتی در فضای مجازی به صورت غیرمستقیم حمایت کیفری کرده اند. نیاز به قوانین و مقررات پیشگیرانه که با مجازات سنگین و بدون اغماض، با ناقضان حریم خصوصی و افشاگران اسرار مردم برخورد کند امری مشهود در این حوزه است

مصادیق نقض حریم خصوصی در فضای مجازی :

- دسترسی غیرمجاز به داده های رایانه ای یا مخابراتی نظیر هک ایمیل یا حساب کاربری اشخاص

- شنود غیرمجاز محتوای در حال انتقال در سیستم های رایانهای یا مخابراتی نظیر استفاده از نرمافزارهای شنود چت های اینترنتی

- دسترسی غیرمجاز به داده های سری در حال انتقال در سیستم های رایانهای یا مخابراتی یا حامل های داده یا تحصیل و شنود آن

- در دسترس قرار دادن داده های سری در حال انتقال در سیستم های رایانه ای یا مخابراتی یا حامل های داده برای اشخاص فاقد صالحیت

- نقض تدابیر امنیتی سیستم های رایانه ای یا مخابراتی به قصد دسترسی به داده های سری در حال انتقال در سیستمهای رایانه ای یا مخابراتی یا حامل های داده

- حذف یا تخریب یا مختل یا غیرقابل پردازش نمودن داده های دیگری از سیستم های رایانه ای یا مخابراتی یا حامل های داده به طور غیرمجاز

- از کار انداختن یا مختل نمودن سیستمهای رایانهای یا مخابراتی بهطور غیرمجاز نظیر غیرفعال سازی پایگاهداده تارنماها و ممانعت از دسترسی اشخاص به پایگاه های اینترنتی شخصی

- ممانعت از دسترسی اشخاص مجاز به داده های یا سیستم های رایانه ای یا مخابراتی به طور غیرمجاز

- ربودن داده های متعلق به دیگری به طور غیرمجاز

- هتک حیثیت از طریق انتشار یافتن صوت و فیلم تحریف شده دیگری به وسیله سیستم های رایانه ای یا مخابراتی

- نشر اکاذیب از طریق سیستم های رایانه ای یا مخابراتی به قصد اضرار به غیر یا تشویش اذهان عمومی

- فروش یا انتشار یافتن یا در دسترس قرار دادن گذرواژه یا هر دادهای که امکان دسترسی غیرمجاز به داده ها یا سیستم های رایانه ای یا مخابراتی متعلق به دیگری را فراهم میکند

- آموزش نحوه ارتکاب جرائم دسترسی غیرمجاز، شنود غیرمجاز، جاسوسی رایانه ای و تخریب و اخالل در داده ها یا سیستم های رایانه ای و مخابراتی

 

سال ها پیش و حتی این مدت، اشخاصی بودن که از سن کم آدم های این فضا استفاده کردن. نه صرفا اینجا، در کل داخل فضای مجازی خیلی این اتفاق میوفته. در قبال این جور آدم ها از خودتون ترسی نشون ندید، اما باهاشون درگیر هم نشید، چون این همون چیزی هست که دقیقا می‌خوان. من نه وکالت خوندم و نه مطالعاتی راجبش داشتم، صرفا نتیجه یه کم تحقیق ساده هست متنِ بالا تا بگم قربانیِ چیزی نیستید و هر وقت بخواید می‌تونید شکایت کنید. حتما بین خانواده کسی پیدا میشه که باهاش راحت تر باشید و بتونید راجبش باهاش صحبت کنید. در کل هر چقدر هم که فکر می‌کنید همه چیز رو می‌دونید، باز هم اگه همچین اتفاقاتی براتون افتاد از یک بزرگ تر کمک بگیرید، اون ها بیشتر توی جامعه بودن و درست یا غلط احتمال اینکه بتونن بهتر کمکتون بکنن بیشتره. تا اونجایی که فهمیدم برای شکایت لزومی نداره حتما به شکل حضوری برید، و میتونید داخل سایت پلیس فتا برید، ثبت نام کنید فرم پر کنید و شکایت تنظیم کنید. ( اگه نیاز به رسیدگی فوری داشتید با  096380 تماس بگیرید ) و باید برای شکایت، کارشناسی و وکالت هزینه کنید. 

اینکه اینکار رو انجام بدید یا نه، فقط به خودتون و شرایطتون بستگی داره، صرفا میخواستم بدونید شما قرار نیست قربانیِ هر کسی و هر اتفاقی بشید و همیشه می‌تونید کمک بخواید. حرفم شاید برای بعضی ها عجیب باشه، اما سیارات تماما از ما می‌خوان که تغییر کنیم و دنیا نمی‌تونه بیشتر از این با الگو های تکراری پیش بره، همین که ته ذهن و قلبتون بدونید هیچکس و هیچ چیزی نمیتونه شما رو قربانی کنه بردید. همین دیگه، خیلی مراقب خودتون باشید و فکر شده عمل کنید، بوس. 

پی‌نوشت : احتمالا جزئیات خیلی بیشتری هست، اما من سواد اون بخش رو ندارم برای همین در حدی که متوجه شدم رو در میون گذاشتم. 

  • ۲
  • حرف‌ها [ ۴ ]
    • ثنآ ‌‌‌‌‌
    • پنجشنبه ۶ تیر ۰۴

    ققنوسِ برخاسته از جهنم

    هر چقدر روز ها بیشتر میگذرن مفهوم مادر هم برای من پررنگ تر میشه. چیزی فرای این جسم هست که من رو صدا میزنه. به آینه که نگاه میکنم، خودم رو دختر یا معشوق کسی نمیبینم. تا حالا مثل یک دختر ازم مراقبت نشده و هیچوقت مثل یک معشوق دوست داشته نشدم. اما من مادر هم نشدم، پس این همه احساس مبهم چجوری بهم هجوم اوردن؟ شاید چون شب ها، اون بچه ی مضطربی که درون من هست رو میخوابونم، براش قصه میگم. و تا خونه رو ترک میکنم دوباره صدای گریه هاش رو میشنوم. پس من میشم مادر، هر چیزی رو هست رها میکنم، تا دستم به اشک های اون بچه برسه. مادر بودن برای من مراقبت کردن یا رشد پتانسیل نیست، من از پاره های اتیش جهنم گل میسازم تا بچم لبخند بزنه. البته که به شکل استعاری. همه چیز راجب استعاره هاست، مگه نه؟

     

     

    خالی. شما چیزی می بینید؟ من هم نمیبینم. صدا هایی میاد، اما چیزی میشنوید؟ من هم نمیشنوم.

    چه کسی اولین بار بچه ی من رو کشت و من رو با این زخم مادرانه رها کرد؟ نه دختر بودم، و نه معشوق. حالا باید اجازه بدم جگر گوشم هم از چنگم در بیارن؟ اوه نه. لطفا روحم رو از تنم جدا کن و با این خشم مادرانه جهان رو بسوزون، اما بلایی سر طفل من نیار. طفل؟ کدوم طفل. من که بچه ای ندارم. پس این مادر سوگواری که درونِ من زندگی میکنه از چی صحبت میکنه ؟ 

    آها، یادم اومد، راجب کودک 7 سالش حرف میزنه.اون هم همینجا زندگی میکنه، درونِ من.

    مادر با موهای پریشونِ بلندی که به صورت عرق کرده و رنگ پریدش چسبیده و پیراهن سفید بلندی که جز سیاهی چیزی براش نمونده، پا برهنه از بهشت خیالی به درونِ من اومده، پایتختِ قدیمیِ جهنم. تمام ساکنین اینجا از وضع این مادر با خبرن، از دست های لرزون و نگاه مضطربش همه چیز معلومه. صبح  ها تا به شب پشت در خونه ای می نشینه که کودک در رو به روی اون بسته. " طفلِ من؟ طفلِ معصومِ من؟ بزار مامان بیاد.. " این جملاتی هست که مدام زیر لب میگه، حتی زمانی که برای رسیدگی به این مشکل پیش من اومد و ازم کمک خواست، عاجزانه هر از چندگاهی این جملات رو زمزمه میکرد.

    کودک طلسم شده، تقریبا مشابه اتفاقی که برای همه ی بچه های این جهنم میوفته. در نبود مادر، مرد سیاه پوش طلسمی که نباید رو روی بدن این بچه اعمال کرد. بدن کودک کرخت و پوسیده میشه. منجمد میشه و بخاطر سنگینی اتفاق بخش عظیمی از هویت خودش رو از دست میده. احتمالا بار ها از خودش میپرسه اگر این طلسم نبود، من کی میشدم؟ علت انجام طلسم واضحه. بچه ها و بعد مادر ها بیشترین انرژیِ اون بالا، بهشت رو دارن. اعمال قدرت و به اتیش کشیدن بال هایی که برای پرواز ساخته شدن برای مرد های بی چهره ی این جهنم لذت بخشه، اون ها رحمی نمیکنند. اگه میتونی پرواز کنی، اینجا.. محکوم به سقوطی.  اما برای من اهمیتی نداره. در واقع من منجمد ترین بخشِ این جهنمم. زاده ی اشک های اون بچه. اما اشکِ غم زده ای نیستم، برخلاف تصورات خالی از ذره ای احساسم. این بهترین راه برای محافظت از روان همچین بچه ای هست. هیچ اتفاقی نیوفتاده، چشم هات رو ببند، توی مه هم بازی سایه ها شو و از خونه فرار کن.. هم سفر باد شو و فراموش کن چه بلایی سرت اومده. اگه بالهات برخلاف بقیه بچه ها سوزونده شده، تو باد رو داری، پرواز کن. 

    از داخل راهرو مایع ی لزجی فریاد میزنه. معرفی نکردم؟ سرکوب. احتمالا الان بچه خوابه، بهترین زمان برای یاداوری زندگیِ جهنمی هنگام خوابه. به هر حال خدایان از ما نمیگذرن، چون حق دخالت و اسوده کردن زندگی کسی رو نداریم. پس اگه ما بیداریِ اون رو اسوده کنیم، کابوس ها رو راهیِ خواب و رویاهاش میکنن.

    بعدِ ورود سرکوب، تک چشمیِ کوتاه قدی از کنارش فرار میکنه، ترس. اون همیشه اینحاست و در حال فریاد زدنه. برای این بچه ناراحت نیستم، فقط برام سواله چجوری قراره دووم بیاره، وقتی که ترس بی وقفه از لوله های زنگ زده ی این جهنم دره بالا و پایین میره و باعث میشه امنیت رو نبینه، مگر در سایه ی ترس.

    شما هم دارید این زلزله رو احساس میکنید؟ احتمالا از شهرِ کناری میاد، سیستم عصبی.

    بچه ها ازار دهنده و دردسر سازن، تغییرِ روحی و روانیِ این بچه تا شهر های کناری میره. اما موردی نیست، سیستم عصبی فقط داره همه چیز رو به سرعت یادداشت میکنه. صدا، بو، لمس.. این بهترین راه برای شکنجه ی بچست، درسته؟ حالا دیگه یادش میمونه. بخش هایی از اون خاطرات متاسفانه در مواد مذاب حل میشن، اما مهم اینه حرکات حتی به شکل مبهم ثبت بشه. حالا شب ها بیدار میمونه، برانگیخته و کم کم افسرده میشه. همه چیز به خوبی سوخته شده، بدنش تماما تحت کنترل طلسم، و روحش به دست ما شیاطین غسل داده میشه. 

    فریاد مادر دوباره گوش ها رو پر میکنه. " من، مادرم! " و فریادی دوباره. درون چشم هاش خشمی نهفته شده که میتونه هر کسی رو درونش بسوزونه. اما این مادر... زاده شده از این بچست. این مادر زاده ی نیاز های بچست، وجودش از خودش نیست و واقعیتی نداره. هیچ کدوم از ما نداریم، همه ی ما سالها پیش با وجود طلسم مردیم و این خاطراتی از آینده ی ماست. همه ی ما صرفا تلاشی برای بقاییم. هر انچه مونده بچه ی مهر و موم شده و بال های سوختست.

    اما چشم های این مادر... مفاهیمِ غیرقابل توصیفی رو با خودش حمل میکنه و من رو میترسونه، اشتباه میکردم... اون بچست! اون روحش با این بچه یکی شده.

    چشم هاش به من میگن میتونه طلسم و تمام این جهنم رو خاکستر کنه. پس کسی اون شب فریاد های این بچه رو شنیده بود؟ فریاد دوباره ای میزنه. "مادر! " جهنم در خودش میسوزه. ققنوسی که ازش صحبت میکنن.. همین کودک که زاده ی این مادره، و همین مادر که زاده ی این کودکه.

    " قربانی هرگز، بازمانده تجاوز. "

    - ثنا.

  • ۰
  • حرف‌ها [ ۱ ]
    • ثنآ ‌‌‌‌‌
    • چهارشنبه ۵ تیر ۰۴

    نجوای شهریور و خونه‌ی بهار

    خیال، خیال، خیال. هر چیزی که من رو از واقعیت جدا کنه، با آغوش باز می‌پذیرم. 

    این روز ها عصبی و بی حوصلم. خونه‌ی بغلیِ مادرجون زنِ عصبی ای هست، که روح پریشونش به من هم سرایت کرده. پسر بچه‌ی بانمک و شیطونی داره، شاید کلمه ای بیشتر از کلمه‌ی شیطون براش نیازه.. اما بچه‌ست. تمام روز سرش جیغ میکشه، جوری فریاد میزنه که انگار روحش می‌خواد از بدنش بیرون بیاد و اون بچه رو بکشه. هر ده دقیقه یک بار، یک ربع بی وقفه فریاد میزنه و بچه رو سرزنش می‌کنه. حقیقتا بار ها توی ذهنم کشتمش. ازش متنفرم، دلم می‌خواد برم همین الان در اون خونه رو بزنم و بکشمش، بی اغراق دلم می‌خواد مستقیم برم وارد آشپزخونه بشم، مستقیم برم اونجا و گلوی اون زن رو ببرم. تا این حد داره روی روح و روانم راه میره. شاید این نتیجه‌ی اون چیزی باشه که درون خودم حمل می‌کنم، چیزی که از درونم فریاد میزنه " هیچ بچه ای نباید تو هیچ کجای دنیا با چشمای گریون بخوابه " .

    من بهترین رابطه رو با خواهرم دارم، اما امروز حتی با اون هم دعوا کردم. و الان خیلی عصبی ام. دقیقا نمی‌دونم از کی، چند روزه مدام عصبی ام و احتمالا قراره بپذیرم تاثیرات pms داره من رو به ناکجا آباد می‌بره‌.

    نمی‌دونم چرا همچین عنوانی زدم، شهریور پارسال خوشایند نبود و برعکس، بهار طبق هر سال قشنگ ترین زمانِ ممکن بود. شاید فقط دلم برای جفتش تنگ شد، برای زمانی که خونه به دوش نبودم. دلم برای تهران تنگ شده، و از اعماق وجودم پشیمونم که چرا همیشه تا این حد باهاش احساس بی‌گانگی می‌کردم و هیچوقت تلاش نکردم بشناسمش. راستش هیچوقت آدمی نبودم که از خونه برم بیرون، تقریبا به زور باید من رو از خونه به بیرون کشوند. اما پشیمون شدم، کلی خیابون که ندیدم، کلی کافه که نرفتم.. ولیعصر. راستش فکر نکنم خیلی گذرم به ولیعصر خورده باشه، اما همیشه گوشه‌ی ذهنم بود وقتی که دانشجو شدم، هر از گاهی برم و شبانه اونجا قدم بزنم. من زندگی رو به تعویق انداختم و تا سر حد مرگ از این موضوع پشیمونم. چون دفعه‌ی بعد که پام رو تهران بزارم.. نه تهران تهرانِ سابقه و نه من، اون ثنای قدیمی. 

    اون ثنای قدیمی. امروز وقتی زود تر از همه بیدار شدم و سماور قدیمی رو روشن کردم، داشتم به همین فکر می‌کردم. من اصلا فرصت کردم باشم، که بخوام به کسی که بودم فکر کنم؟ شعله این سماور یکم بد قلقه، چند بار خاموش شد تا بلاخره روشن بشه. وقتی بهش فکر می‌کنم، آدم وقتی توی بچگی توی موقعیتی قرار میگیره که دچار گسستگی میشه، تا مدت ها همه چیز رو توی مِه گم می‌کنه. توی مِه راه میره و راه میره، چون شاید اگه فقط چند دقیقه متوقف بشه و بفهمه چه بلاهایی سرش اومده، گرگ های گرسنه سلاخی‌ش میکنن. همون چیزی که ازش به عنوان " حالت بقا " یاد می‌کنیم. من.. فقط بلند شدم، بخاطر ثنای ۷ ساله. نه بخاطر هیچکسِ دیگه ای. اما هنوزم گاهی اوقات ناامید کننده میشم، می‌دونم اون بچه سرزنشم نمی‌کنه، اما با این حال بازم از خودم انتظار بهتری دارم. 

    راستش لبخندم... یادم نمیاد. ولیعصر، بدن اسکینی، احساس امنیت، بوی کتابای جدید، تموم شدن کنکور، دیدن دوستام. فکر کردن به این ها هنوزم خوشحالم میکنه و لبخند به لبم میاره. زنِ همسایه هنوز داره سر بچش داد میزنه و بهش بدترین حرف ها رو میزنه. نمی‌دونم... چرا فقط نمیرم و چیزی نمیگم؟ شاید ناامیدم. آره، من واقعا از تغییرِ آدم بزرگ ها ناامیدم. اتفاقا ظهر اومدن پیش مادرجون، من رفتم تا با زن صحبت کنم، اما زن داشت گریه می‌کرد و اصرار داشت همش تقصیر پسرشه. حقیقتا تنفر کل وجودم رو گرفت، تنفر و ناامیدی. انگار همه‌ی امیدم رو برای بهتر شدن این زن و همینطور حال بچه از دست دادم. فقط عصبی ام، از اینکه هر چقدر هم حرف بزنم و بگم دلم نمی‌خواد بچه ها آسیب ببینن، باز هم اولین نفر بچه ها آسیب می‌بینن و حتی خودم هم گاهی نمی‌تونم این حس سرخوردگی رو حل کنم و به خواهرم منتقلش می‌کنم عصبی و خستم. پس چجوری میشه کاری کرد؟ وقتی جهان هر کاری که دلش می‌خواد رو میکنه. فکر می‌کردم تموم کردم، فکر می‌کردم پذیرفتم که دیگه جهان بهتر از این نمیشه. اما هنوزم وقتی پای بچه ها میشه، بخشی از وجودم فریاد میزنه. این صدای خسته‌ی امیده؟ 

  • ۳
  • حرف‌ها [ ۵ ]
    • ثنآ ‌‌‌‌‌
    • يكشنبه ۲ تیر ۰۴
    وقتی فقط چند دقیقه مونده تا آفتاب غروب کنه بیا زیر درخت بید، دستت و روی تنه‌ی چوبیش بزار و چشمات و ببند.
    به تنه‌ی پیر زمان بده تا همه‌ی زخم های روحت و ببینه، تا همه‌ی اونها رو حس کنه و لا به لای ریشه هاش یه اکسیر جادویی برای همه اون اتفاقات درست کنه.
    وقتی آفتاب غروب کنه، کرم‌ های شب‌تاب دورت حلقه می‌زنن و راه پلکانی ای که معلوم نیست از کجا اومده و نشونت میدن.
    به کرم های شب تاب اعتماد کن و از پله ها پایین بیا، به قاب عکس خاطراتت که دورشون تار عنکبوت بسته خوب دقت کن، حتی می‌تونی دستت رو روی اون قاب عکس های خاک گرفته بکشی و زندشون کنی.
    حالا بیا تصور کنیم، یه اتاقک چوبی و نقلی زیر درخت بید، قوطی های مربایی که روی میز کوچولوش چیده شده و دنیایی عروسک خرسی که روی تخت ولو شده، طرح چهارلنگه‌ای که بالشتکا و یه آباژور و کلی کرم شب‌تاب...
    یه جا که می‌تونی از درس و مردم و اتفاقات، از وقتی که حتی دیدن نور خورشید هم آزار دهنده میشه فرار کنی، اینجا یه آدمک قرمز پوش هست که با یه بسته آب‌نبات همیشه منتظرته، همیشه =`>.
    منوی وبلاگ
    نویسندگان