گفتم خوبم، اما دچار گریه‌ توی خواب شدم. جدیدا زود می‌خوابم و زود بیدار میشم، امروز ۵ صبح بیدار شدم، و دیروز حوالی ۴ صبح... زمانی که آفتاب داشت طلوع می‌کرد بیدار شدم. متوجه شدم اوایل صبح، افکار شدیدی بهم حمله می‌کنه.  برای همین امروز بخشی از اون ها رو نوشتم. و دیروز برای رهایی از اون ها، پنجره ای که من رو به منظره‌ی طلوع صبح متصل می‌کرد باز کردم. هوا سرد بود، پتو رو دور خودم پیچیدم، گنجشک ها دقیقا مثل روزی جیک جیک می‌کردن که تهران طعم جنگ و خون رو چشید.

فقط نگاه کردم، آروم... بی صدا، انگار بر خلاف اون چیزی که هستم " اشرف مخلوقات " من بی اهمیت ترین جز از این طبیعتم. یاد کافکا در کرانه افتادم... انگار حالا منم مثل کافکا، بخشی از طبیعتم، نه بخشی از اون.. خودِ اون. اون گنجشکی که اونجاست و از شاخه ای به شاخه‌ی دیگه می‌پره، منم. درختایی که به دست باد رهسپار میشن، بخش دیگه ای از منه... و باد، باد من رو می‌بره، به هر جایی که باید برم. با باد حرف زدم، یادم نمیاد حوالیِ صبح چه حرف مهمی با باد داشتم، اما می‌دونستم آرومم. چیزی برای ترس نیست... من طبیعتم، و طبیعت در من امتداد داره. 

 روز قبل، حوالیِ غروب از پنجره به درخت آلبالوی حیاط مادرجون نگاه می‌کردم، با خودم فکر کردم مثل آلبالویی هستم که داره از درخت میوفته. درد جدایی رو حس می‌کنی و نمی‌تونی تصور کنی لحظه‌ی برخوردت با زمین چه چیزی در انتظارته.

دیروز اعتراف کردم، بلاخره. " من مامان رو می‌بخشم. " . 

همیشه داخل قلبم، پیش خودم، توی تنهایی هام.. بخشی از وجودم ازش متنفر بود و بی وقفه سرزنشش می‌کرد. حتی وقت هایی که خودم متوجه نبودم، از خونریزی قلبم زمانی که بقیه از رابطشون با مادر هاشون می‌گفتن، مشخص میشد. حتی اگه به روی خودم نمیوردم، جمله‌ی "حتما مامانت بهت افتخار می‌کنه"  ای که به بقیه می‌گفتم، همه چیز رو فاش می‌کرد. چون این حسی بود که از درون همیشه من رو می‌خورد، اینکه مامان بی وقفه از من انتظار بی نقصی داشت، باعث خشم زیر پوستی من می‌شد. بهم از عمق وجودم حس ناکافی بودن می‌داد، چون هیچوقت بی نقص نبودم. گاها حتی خودم رو با آدم های دیگه‌ای که مادر های سخت گیری دارن مقایسه می‌کنم، و می‌بینم سخت گیری مادر هاشون از اون‌ها آدم های موفق و بی نقصی ساخته، و سرخورده تر میشم، یا شاید می‌شدم

مطمئن نیستم زخمی که بستم، دوباره با سرزنش و نگاه مامان باز نشه، در واقع بحث سرزنش نیست.. آدم تا آخر عمرش دلش می‌خواد مامانش بغلش کنه. اما می‌دونم " مامان من می‌بخشمت " یه جمله نبود، یه احساس بود. یه احساس درونیِ شدید... که یعنی نبخشیدنت خیلی بیشتر داره آزارم میده. 

از شروع جنگ، کلمه ای درس نخوندم. حتی تصمیم جدی ای بابتش نداشتم، اما امروز می‌خوام دوباره شروع کنم و بخونم. سه روز گذشته کافکا در کرانه رو تموم کردم، یدونه مانهوا رو تموم کردم، و الان تقریبا صفحه ۶۰۰ جناح چهارمم، میشه گفت دارم خودم رو داخل خیالات خفه می‌کنم. و دلم واقعا برای ثباتی که درس خوندن بهم می‌داد تنگ شده. دیگه دلم برای چی تنگ شده؟ خیلی چیز ها. دلم برای خونمون تنگ شده، دلم برای اتاقم تنگ شده، دلم برای گلم تنگ شده، دلم برای گربه‌ی دم خونمون تنگ شده، دلم به هر احساسی که مربوط به خونه میشه تنگ شده. 

متوجه شدم چقدر دور قلبم رو با یخ پوشوندم، و اجازه نمیدم هیچکسی عمیقا بهم نزدیک بشه. انگار که درون من یک چیز نابخشودنی وجود داره که اگه کسی ببینتش، ازم فرار می‌کنه. می‌دونم این احساس واقعیت نداره، من می‌دونم... اما این چیزی هست که فعلا می‌دونم. حتی داخل جمع ها، یا موقع صحبت با عزیز ترین آدم هام... همیشه حواسم هست بیش از حد نزدیک نشم. چون می‌ترسم، هر چقدر هم بخوام منکرش بشم، من واقعا از از‌دست دادن می‌ترسم. و حس می‌کنم نزدیک شدن من هست که باعث از دست دادن میشه. فاصلم رو حفظ می‌کنم، همیشه. اما جدیدا، این موضوع اونقدر ها خوشحالم نمی‌کنه. من دلم می‌خواد این یخ ها آب بشن... ذوب بشن، در آغوش بکشم، در آغوش کشیده بشم، دوست داشته باشم، اجازه بدم بقیه دوستم داشته باشن، و فرار نکنم... فاصله داشتن دیگه خوشحالم نمی‌کنه، دیگه احساس امنیت بهم نمیده. از این مانع یخی که ساختم تا مانع آسیب دیدنم بشه خسته شدم. من می‌خوام احساس کنم، حتی اگه اون احساس، سقوط منِ آلبالو موقع برخورد به زمین باشه.

پی‌نوشت :

جناح چهارم... آه، دوستان انقدر سطح انتظاراتم بخاطر وجود لیام و زیدن و ریدوک بالا رفته کهههههه تا آخر عمرم سینگل خواهم موند TT . جدی میگم، تازه! من همیشه نمی‌تونستم اون چیزی که از مردا می‌خواستم رو توصیف کنم. اما قشنگ بهم فهموند فرق کنترل و مراقبت کردن یعنی چی. اون مرز باریک که بین کنترل و محدود کردن، با مراقبت و پرورش دادن پتانسیل های درونی هست رو بهم نشون داد. و خلاصه بدبختم کرد چون الان اندازه هزار تا ستاره دلم دوست پسرم رو میخواد ولی اگه هزار تا پسر هم بیان چون زیدن نیستن نمی‌خوام ^-^ . زن، ۱۸ سالته خجالت بکشکشکشششش XD . ولی جدی میگم، شما هم برید فن آرت زیدن جناح چهارم رو ببینید حالتون حالم میشه TT .

وای، معلومه که پایین طومار به این بلندی که شبیه نوشته های یه آدم افسردست که می خواد خودش رو بکشه ( نمیخواما ) باید رندوم حرفم رو بزنم ^-^ . احساس نمی‌کنید یه چیزی عجیبه؟؟ احساس می‌کنم با اینکه خیلی، خیلیخیهیلیلیلییییییی عوض شدم، همچنان ثنای  ۵، ۱۰، و ۱۵ ساله هنوز اینجان. به هر حال، امروز می‌خوام فصل ۳ و ۴ شیمی رو بیندم، باشد که شومبول به این هدفم نخورده باشه و بیام بگم جمع شد داداشیا.

خیلی هم مراقب خودتون و سلامت روانتون باشید، در باب سلامت روان براتون بگم خودم فقط روتین پوستی و کتاب خوندن داره نجاتم میده، و البته دور بودن از اخبار، به حدی که باید.

شما هم ببینید چی حالتون رو خوب می‌کنه، بی‌خود نشینید ۲۴ ساعته اخبار چک نکنید. هر چند می‌فهمم و حق دارید، شاید چک کردن بیش از حد اخبار بهتون یه کم حس کنترل بده، اما هیچی از این واقعیت که واقعا هیچ کاری ازمون در این مورد ساخته نیست کم نمی‌کنه. همین، فعلا. ( این متن با آهنگ دلبر لیلا فروهر خوشگل جینگل ناز بلای من تموم شد. نمی‌دونم تاریخ چندمه، ولی باحال بود این همه نوشتن ) 

- ثنا.