۲ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۳ ثبت شده است

جمعه، اشک، بارون

امروز خیلی جمعه بود. از اون جمعه ها که معلومه طبق کلیشه ها قراره دلت بگیره. منتها فرقش این بود برای من صبح جمعه نسبتا غم انگیزی بود. اتفاق اونقدر بدی نیوفتاد منتها پذیرفتم. پذیرفتن خیلی درردناکه... این مدت خواب های تکراری می دیدم که توی همشون یه ادم بود. یکی که خیلی بهم اسیب زده بود، اما من توی دوران کودکیم هیچ دفاعی جز اینکه اون اتفاقات رو فراموش کنم و به خودم بگم که در اشتباهم راه دیگه ای نداشتم. شاید برای خیلی هاتون پیش اومده باشه، فکر کنم بهش میگن زدودگی تجزیه ای، خیلی در موردش نمیدونم. ولی مثل اینکه یه نوع مکانیزم دفاعیه که توی کودکی بیشتر احتمال داره به وجود بیاد، چون توی کودکی توانایی پذیرش و تجزیه تحلیل نداریم و در واقع برای اینکه به چخ سگ نریم این اتفاق میوفته و حتی فراموش میکنیم این شخص چیکار کرده. اما این مدت.. شاید هشت ماه گذشته خیلی ذهنم درگیرش بود و وقتی اون ادم رو میدیدم، با شنیدن صداش اون صحنه ها ناخوداگاه میومدن جلوی چشمام و من هم تماما تلاش برای فرار می کردم. تا اینکه بلاخره این رویا های تکراری دستم رو بستن و من رو با اون حس خلا و عواطف واقغی ای که دارم رو به رو کردن. نمیدونم ممکنه یا نه.. اما الان بخش زیادی از اون اتفاقات رو یادمه، مثل صدا ها، بخش کمی از حرف ها، بو و لمس و تقریباحتی زمان اون ها و تعداد دفعات اون اتفاقات. معلومه که نیومدم اینجا صرفا از اوضاع سلامت روانم رو شرح بدم؟ صرفا خواستم بگم، پذیرفتن خیلی درد اوره... گاهی اوقات تو مدت زمان خیلی طولانی ای در حال درد کشیدنی، اما انقدر منگ و گیج و بی اعتماد نسبت به همه چیز هستی، که حتی نمیتونی باور کنی که داری درد میکشی، که این درد توعه. فکر کنم یک سال و نیم پیش کتاب تکه هایی از یک کل منسجم رو از عموم کش رفتم.. خیلی کتاب گودو ایه و به نظرم واقعا تاثیر گذاره و اگه روی هر بخش خوب و به اندازه فکر کنی، میتونی تغییرات درستی رو توی زندگیت به کار ببری. اما انقدر که همه خوندنش و ازش صحبت کردن میترسم منم ازش حرف بزنم. پس فقط یه گذر کوچیک به این کتاب میزنم که توی بخش های اولش از درد هایی که ما اونا رو تبدیل به رنج می کنیم میگفت. و میگفت پذیرش، راه شفاست. اونموقع که میخوندم میگفتم معلومه که من همه چیزو پذیرفتم بابا. ولی خب.. مثل اینکه ادم فقط به لحظه خلاصه نمیشه و منظور از پذیرفتن، یه چیز خیلی گسترده تره. به هر حال... چقدر صحبت کردم آه.

 

این روزا دارم سبک زندگی سالم رو امتحان میکنم و در سعی و تلاش برای انجام دادنشم. غذاهای سالم بخور و توی هر وعدت بیشتر پروتئین بزار، 8 لیوان اب بخور، مکمل هات رو فراموشش نکن، اگه نیاز داری گریه کنی این کار رو بکن، درس بخون و سعی کن سطح دوپامینت رو با اشغالای تیک تاک پر نکنی، خیلی هم از خودت کارش نکش، کتابب و پادکست هم فراموش نکن. بابا :))))))))) واقعا اولین کسی که بهم گفت اره سیسی لایف استایل سالم که کاری نداره کی بود؟ همونو بدین من بزنم دهنش. اول اینکه اصلا نمیشه. یعنی منظورم اینه نمیشه وقتی تا دیروز توی هر وعدت 2345678 تن چیزای ناسالم مصرف میکردی و اوج تحرکت از اتاق تاااشپزخونه بوده و هر روز هفته بلا استثنا 12 ساعت از گوشی استفاده کردی و اخرین باری هم که کتاب خوندی 2 هفته پیش بوده یهو اینا رو جا داد کسکشششش یددممدللمهستل. میفهمی چون بهم نگفته بودی نمیشه همه اینا رو یهویی انجام داد چقدر یه مدت یه جوری بودم و بد تر شده بودم؟TT  شما از این فکرا نکنید.

از اول اردیبهشت شروع کردم، هر چند که خیلی بالا پایین داشت و یه روزایی که کلا ول کردم دوباره چسبیدم به تخت منتها فعلا موفقیت بزرگم ترک اعتیاد گوشی بوده، اوضاع خیلی داغون بود... روزی سه تا نودل و کلی شکلات و پرخوری و غذاهای چرب، 12 ساعت استفاده از گوشی، درس که کلا پر، دیگه کلا داشتم به چخ میرفتم اگه به خودم نمیومدم :" دروغ چرا حس کردم اگه همونجوری ادامه بدم 30 سالگی رو به چشم نمیبینم . البته جدا از دوپامین دیتاکس و اینا، الان وعده های سالم میخورم ، مکمل هامم همینطور، بطری اب هم ازم جدا نمیشه و تازه اینجانب حقیر توانستم مثل ادم درس خواندن هم اضافه کنم "-" .. بلاخره. هنوز بدنم به یه یه سری چیزا مثل ورزش و خواب منظم عادت نکرده :(( و کتاب خوندنمم خیلی بالا پایین داره، ولی خب اشکالی نداره اونم با زمان درست میکنم. خلاصه اومدم از گودرت های جدیدم شوآف کنم.

 

وای :)) تهران داره بارون میایه حالم خوبخوبخوبخوبخوبخبوببببب. من میرم کنار بنجره، شما مراقب خودتون باشیدددد خب؟ به خودتون و وجود با ارزشتون هم کلی افتخار کنید که تا اینجا اومده. بوس به کلتون. 

پی نوشت: نمیدونم چرا همیشه ته پستام به ارکی تایپ ختم میشه... چرا پرسفون انقدر گودو عه؟ کاش پرسفونم زیاد بودTT

  • ۱
  • حرف‌ها [ ۵ ]
    • ثنآ ‌‌‌‌‌
    • جمعه ۱۴ ارديبهشت ۰۳

    نور، پتوس و اردیبهشت.

    مریض شدم. دوباره. امروز 9 اردیبشهته و 20 روز تا امتحانات نهایی مونده.

    حس میکنم بزرگ شدم. واقعا میگم... انگار یک شب خوابیدم بیدار شدم و جهان جور دیگه ای شد. دغدغه هام از پاستل های شکری رسید به اینکه فردا کجام و قدم بعدیم چی هست و چجوری میتونم زندگی با کیفیت تری داشتم و به خودم و سلامت روانم بهتر اهمیت بدم؟

    اردیبهشت قشنگه. اون گل زرده که همیشه توی اردیبهشت جوونه میزنه قشنگ تر. یه جورایی انگار منم همراه با اون جوونه میزنم. با این حال یه چیزی فرق کرده، یه جورایی دیگه چیزی پیدا نمیشه که ناراحتم کنه. نه حرف کسی، نه نمرات بد، هیچی.. هیچی. به یه ثبات عجیب روحی رسیدم که بابت هیچ چیزی نگران نیستم و مطمعنم هر چیزی که نیاز باشه برام اتفاق میوفته. هر چیزی که باید بیاد میاد و من پذیرای اتفاقاتم. اما خب... وقتی چیزی نباشه که تو رو خیلی ناراحت کنه یعنی چیزی هم نیست که خیلی تو رو خوشحال کنه. یعنی از نظرم زندگی مجموعه ای از کلی ثانیه ی پوچه که داخلش به دنبال معنا و اصیل زیستن میگردیم. به هر حال... دلم نمیخواست بیام و راجب اینا حرف بزنم.

    چند وقته کتاب غیر درسی نخوندم، هر چی خوندم درس بوده و اگر هم تفریحی کردم در حد ریواچ کردن اتک ان تایتان و مردن برای دوست پسر عزیزم ( ارن ) بوده، یا مثلا نوشتن در مورد احساساتم یا فکر کردن به معشوق ایندم. ( براش نامه هم نوشتم ).

    دروغ چرا؟ انگار توی لوپ گیر کردم و تنها چیزی که میتونه من رو بهتر کنه بغله. یه بغل برای جسمم و یکی دیگه برای روحم. شاید هم نودل.. نودل همیشه ناجی منه، فرقی نداره چی بشه.. شاید معشوق واقعیم اونه.

    باورم نمیشه که چند ماه دیگه وارد سال اخر مدرسم میشم و رسما کنکوری میشم. با اینکه اکثرا بخاطرش استرس میگیرن.. ولی من زیادی خون سردم براش و اصلا استرس خاصی احساس نمیکنم. گاهی اوقات فکر میکردم خوب میشد من هم یه مقدار اضطراب اجتماعی ای ، اضطراب فراگیری چیزی رو دوباره مثل قبلا تجربه میکردم بلکه انقدر خونسرد نباشم. بعضی وقتا مامانم بخاطرش حرص میخوره. ولی چیکار کنم مامان؟ هیچ کدوم اینا.. چه کنکور و چه دیدگاه بقیه راجبم چیزی نیست که من از زندگی نسبتا طولانیم میخوام. کارای بیشتری میخوام بکنم و ادمای بیشتری رو میخوام ملاقات کنم. هرچند که حس نمیکنم نیاز چندانی به هم صحبتی داشته باشم، اما خب خوشحال میشم دیدگاه ادمای مختلف رو درک و تجزیه کنم. خلاصه که ارزو میکنم و من و کنکوری های عزیز که چه بخوایم چه نخوایم از طرف جامعه کلی به سمت و سو های مختلف کشیده میشیم.. بتونیم همه چیز رو خوب سپری کنیم و از کنکور صرفا یه تجربه بسازیم نه یه زندگی.

    آها.. خیلی دلم میخواست تو خط اخر حرفم تموم شه... اما چون انگار اون سری مبهم گفته بودم مجدد میگم. ارکی تایپ زنانم هستیا-دیمیتر-افرودیت هست و ارکی تایپ کلیم چه زنانه چه مردانه هادس-هستیا-دیمیتر. همیننن.

  • ۱
  • حرف‌ها [ ۲ ]
    • ثنآ ‌‌‌‌‌
    • يكشنبه ۹ ارديبهشت ۰۳
    وقتی فقط چند دقیقه مونده تا آفتاب غروب کنه بیا زیر درخت بید، دستت و روی تنه‌ی چوبیش بزار و چشمات و ببند.
    به تنه‌ی پیر زمان بده تا همه‌ی زخم های روحت و ببینه، تا همه‌ی اونها رو حس کنه و لا به لای ریشه هاش یه اکسیر جادویی برای همه اون اتفاقات درست کنه.
    وقتی آفتاب غروب کنه، کرم‌ های شب‌تاب دورت حلقه می‌زنن و راه پلکانی ای که معلوم نیست از کجا اومده و نشونت میدن.
    به کرم های شب تاب اعتماد کن و از پله ها پایین بیا، به قاب عکس خاطراتت که دورشون تار عنکبوت بسته خوب دقت کن، حتی می‌تونی دستت رو روی اون قاب عکس های خاک گرفته بکشی و زندشون کنی.
    حالا بیا تصور کنیم، یه اتاقک چوبی و نقلی زیر درخت بید، قوطی های مربایی که روی میز کوچولوش چیده شده و دنیایی عروسک خرسی که روی تخت ولو شده، طرح چهارلنگه‌ای که بالشتکا و یه آباژور و کلی کرم شب‌تاب...
    یه جا که می‌تونی از درس و مردم و اتفاقات، از وقتی که حتی دیدن نور خورشید هم آزار دهنده میشه فرار کنی، اینجا یه آدمک قرمز پوش هست که با یه بسته آب‌نبات همیشه منتظرته، همیشه =`>.
    نویسندگان