آه، پنل سفید قشنگم.. خیلی دلتنگت بودم. توی این مدت، به آدم های زیاد و اشتباهی و گفتم "خونه" ، اما واقعیت اینه تو، جایی که کلماتم بهت روح میبخشن خونه ی منی، شاید میشه گفت تو، همون بخش از منی که از من مراقبت میکنه و به حرف هام گوش میده. بیشتر از هرکسی.

سالهای زیادی هست که به حرفام گوش میدی.. از وقتی کلاس هفتم بودم... میشه چند سال؟ آمم، تقریبا پنج سال. پنج سال... و میشه گفت عملا تو، همون نقطه ای بودی که من اجازه داشتم افکارم رو جایی دور از وجودم ببینم و بهشون توجه کنم. ازت ممنونم.

خیلی تغییر کردم. توی این پنج سال شده بود به پوچی برسم، اما تا حالا نشده بود پوچی من رو ببلعه، جایی که من دنبال هدف و معنایی برای زندگی ام اما زندگی سرسختانه نمیخواد هیچ دلیلی بهم بده. اینجوریم نیست نده... اما مسئله اینه دلایلش کافی هست؟ حس خیلی عجیبی دارم... من زندم، ولی تویی که دارم راجب عواطف یه ادم زنده باهات حرف میزنم مردی، تختی که بهش لم دادم مرده.. یعنی توی این دنیا ما ادما و حیوونا و گیاها فقط زنده ایم؟ بزار روراست باشم. سراسر ترسم. ترس.. ترس از رها شدن، ترس از تموم شدن... و این مسخرس. زندگی و من و مامان و بابا و تک تک این کلمات یه روزی تموم میشن و در اخر از یاد میرن، پس اگه رها شده باشم چی؟ خدا. آره، راه نجات از این افکار فقط خدا میتونه باشه. "اصیل زندگی کن، اونجوری پاداش الهی در انتظارته." مسئله قسمت اصیل زندگی کردن نیست، مسئله "پاداش الهی" عه. مسئه ترس و بی اعتمادی من به همه چیزه. اینجوری نیست فشار روانی ای از خارج وجودم باعث شده باشه اینجوری منزوی، سراسر ترس و احساس افسردگی و عدم تعلق شده باشم. یعنی خب.. اتفاقات بدی افتاد، پنج تا از امتحانا رو افتادم، کسی که با حماقت تمام به خودم قبولوندم که عاشقشم از اعتمادم نهایت سواستفاده رو کرد، و باهام مثل یه احمق برخورد شد. اوه. راجب ادمی که دوسش داشتم.. میدونی چیه؟ صادقانه از بی هدف پریدن توی روابط مضحک عاشقانه و مجنون فرض کردن خودم و اهمیت ادن به هر بی لیاقتی خسته شدم. شاید باید اول توصیف خودم رو از رابطه پیدا کنم و بعد واردش شم. و همین من رو با عدم اطمینان و هزاران سوال رو به رو میکنه.. من توصیفی برای دلیل زندگی توی این دنیا دارم؟ چی میشه که ادم به سیستم فشرده ای از رنج و استرسی که هر روز زندگی بهش تحمیل میکنه رو نادیده میگیره و در اخر خودش رو مقصر همه ی بدبختی هاش میدونه؟ دردناکه. زندگی واقعا دردناکه، چون من تمام مدت در حال ساختن خدا از ادم ها بودم، تا به امید پرستش اونها.. اون ها من رو دیگه ترک نکنن. یه امداد گر غیبی که بیاد و دیگه رها نکنه، دیگه نره. ترس.. ترس تمام چیزی هست که باعث خیلی ازانتخاب هام شد و من از انکار این موضوع خستم. معلومه که میتونم انکار کنم و بیام از عشق و امید و نور بگم. اما واقعیت اینه با اینکه تا حدودی هر کدوم رو لمس کردم، توصیفی برای ارزش دادن بهش ندارم. اره نور خیلی جادویی و قشنگه و سرشار از زندگیه، اما چی میشه که من اینجوری میبینم؟ اره عشق و حس دوست داشته شدن و دوست داشتن کسی از بهترین چیز هاست، اما چی میشه که من همیشه به نوع منفی ای از این رو میارم؟ صادقانه از دی عمیق راجب کشتن خودم فکر کردم. راجب اینکه بعدش چه بلایی سر نزدیکانم میاد و اون افکار " همه چیز تموم میشه، حتی اون ها" این موضوع رو برام بی اهمیت کرده بود.. اما میدونی چیه؟ من حتی توی اون حالت هم در انکار بودم. انکار اینکه حتی بعد از من، باز هم جهان به کار خودش ادامه میده و خانوادم بعد از یه سوگ عمیق، همراه اون سوگ میتونن ادامه بدن. میبینی؟ من حتی توی اون حالت هم سراسر از ترس رها شدن بودم، ترس از فراموش شدن. و اگه ادامه بدم و خودم رو نکشم و بتونم جواب این سوال ها رو پیدا کنم چی؟ این چیزی بود که بهم انگیزه داد تا یه کم دیگه نفس بکشم، چون مطمعنم با این علم و درک ناچیز من "خودکشی" میتونه منطقی ترین راه باشه. چون من هنوز چیزی نمیدونم، و از این موصوع ترسیدم. پس اشتباه ترین کار الان خودکشیه.. حداقل این چیزیه که عقلم میگه. برای ادم هایی مثل من که دارن این مرحله رو طی میکنن " جوری زندگی کن که انگار فردایی نیست " جواب نمیده.. ما فعلا باید "جوری زندگی کن که انگار فردایی هست " رو پیش بگیریم.