چون گشادم حال ندارم همیشه نوشته هام و پست کنم، اینجا و می‌زارم.

نظراتش و هم باز می‌زارم هر وقت خواستید ببینید دیگه آره.

چشم انتظارم نگذار، دانستن اینکه من را دوست نداری به خودیِ خود مرگ هست، دلتنگ بودنت بر مرگ اضافه میکند و می‌شود دو مرگ!

به تو قول دادم زنده بمانم، چگونه یک زندگی را در برابر دو مرگ برنده شوم؟

ششم شهریور، ۱۴۰۱

 

تو بودی، زندگی را می‌گویم. یک عمر برایم سوال بود زندگی چیست؟ دو قمرِ چشمانت جوابم را داد.

نوزدهم شهریور ماه، ۱۴۰۱

 

نمیتوانم بنویسم، کلماتم همه شده اند تو و من حق آوردن تورا ندارم.

دوازدهم مهر ماه، ۱۴۰۱

 

دروغ نمی‌گویم، بدون تو من میانِ رگه های زندگی مرگ را نفس می‌کشم.

دوازدهم مهر ماه، ۱۴۰۱

 

به طور ناگهانی ای ما مرگِ یک رویا را دیدیم.

مشکلی نیست. اما ما برای دیدنِ جان دادنِ خود، رو‌به خود، جوان نبودیم؟

پانزدهم آبان ماه، ۱۴۰۱

 

و تو من را سرشار می‌کنی.

هر لحظه، هر ثانیه؛ از نبودت.

پانزدهم آبان ماه، ۱۴۰۱

 

عشق، قطب نمایی که مقصدش چشمآنِ تو بود، و من، ناخدایِ نابینایی که در دریایِ عشق گم شد، غرق شد وَ تویی که دیدی، با همان چشمآنِ بی‌رحم، مرگ‌م که برای پیدایشِ آغوشت بود را بی اهمیت تر از مرگِ هر روحی دیدی؛ و گذشتی، گذشتی...

شانزدهم آبان ماه، ۱۴۰۱

 

از همان اولِ کار عجیب بودی، هر بار چشمانت را می‌دیدم کهکشانی پیدا نمی‌کردم. انگاری آخرین ستاره‌اَت درونِ سیاه چاله جان داده است.

سر اَنجام یک روز سوار قطاری شدم که مقصدش رنج های تو بود، که مقصدش چشمانِ بی ستاره‌ی تو بود ...

به مقصد که رسیدم غبطه خوردم. چشمانِ تو مسیرِ بی نور که نبود هیچ، خودِ نور بود! خیال می‌کردم غم ها اَبر شده اَند بر لبخند های نورانی اَت. نگو در ازدحامِ نور نفسِ ستاره ها بند آمده !

بیست و چهارم آبان ماه، ۱۴۰۱

 

سرما جایی برای ماندن خواست، گفتم بیا و درونِ استخوان هایم بمان تا گرم شوی.
فردایش سرما رفت و جایِ چنگال هایش بر استخوان هایم ماند  ...
هیچ آغوشی، هیچ لبخندی جای چنگال ها را ذوب نکرد. سال ها گذشت تا تو آمدی، بی اجازه درون استخوان هایم نشستی، کمی رقصیدی و کمی قلقلک‌م دادی. آخر، وقتِ رفتن که آمد بر جای چنگال ها بوسه ای زدی و تمام! کابوس تمام شد و رویای تو شروع شد. آن موقع نمی‌فهمیدم ... اما اگر قرار بود رویایت به نرسیدن برسد از کابوسِ چنگالِ سرما هم بیشتر درد داشت.

بیست و چهارم آبان ماه، ۱۴۰۱

 

بابونه، من کاشفِ دنیا نیستم اما به آغوشَت قسم دنیا دوروز است.

روزی که تو آمدی، و روزی که تو مَرا ترک کردی ...

بقیه‌ هر چه که هست اضافی‌ست.

بیست و چهارم آبان ماه، ۱۴۰۱

 

خیالِ دستآنَت از سر بیرون نمی‌رود ... تو با منِ نابینا چه کردی که خیالِ ندیده را در سر دارم؟

بیست و چهارم آبان ماه، ۱۴۰۱

 

تو.

یک نام، در برابر یک جهان از دردِ عالم.

بیست و هشتم آبان ماه، ۱۴۰۱

 

بگو مرا دوست داری، بگو. پیش از آنکه درد از استخوان هایم بگذرد، من را هزار تکه کند بگو. بگو تا دیر نشده، بگو تا از من دیگر منی نمانده. اگر چه حال هم دیر است برای گفتن، اما تو بگو. 

بیست و هشتم آبان ماه، ۱۴۰۱

 

ماهِ شبم بودی، یک لحظه دَم از تو برنداشتم.

صبح که شد، خورشید که آمد. چرا رفتی؟ تو که تنها مسیرِ نور بودی... چرا رفتی؟

بیست و هشتم آبان ماه، ۱۴۰۱

 

شب گذشته روحی مجنون، خود را برای رسیدن به خاکِ بهشتِ چشمانش، در آتشِ جهنم سوزاند

بیست و هشتم آبان ماه، ۱۴۰۱

 

نیستی ببینی در میانِ این نبودنَت هنوز... امان که هنوز پرستیدنی هستی.

بیست و هشتم آبان ماه، ۱۴۰۱

 

رفتنت را که از راهِ دور می‌بینم، آرزو در دلم می‌ماند. و این اِی کاش که من شاپرک باشم، بر شانه اَت بنشینم و مقصدم با تو یکی ...

دهم آذر ماه، ۱۴۰۱

 

بی گمان افسون چشمآنِ توست، مگر می‌شود من و عاشق شدن در یک وجود؟

بیست و پنجم آذر ماه، ۱۴۰۱

 

خواجه، اختر اقبالم کجاست؟ بی خبر این تن را رها کرد و نگفت این دل به کدام امید زنده مانَد؟

نهم دی ماه، ۱۴۰۱

 

سرّ این رفتن چیست، که عاشقانه دنبالش می‌دوی؟

چهاردهم دی ماه، ۱۴۰۱

 

در تاریکیِ کدام شب که طلوعش هرگز است، حبس شده ای؟

چهاردهم دی ماه، ۱۴۰۱

 

خالی‌ست این ذهن، بس که تو پر شده ای.

هفدهم دی ماه، ۱۴۰۱

 

تو از من نرفتی، حتی برای یک لحظه.

بیست و یکم دی ماه، ۱۴۰۱

 

خود کجایم؟

در آیینه نامم را به زبان میاورم 

لیکن؛

جوابی نمی‌گیرم. گویی ساکنانِ مَن سال‌ها پیش مرده اَند.

بیستم بهمن ماه، ۱۴۰۱

 

عواطفم شده اند توده ابرِ گریانی که تنها نامِ تو را می‌گویند، رویای تو را در سر دارند، و دورِ تو طواف می‌کنند. تا ابد.

بیست و یکم بهمن ماه، ۱۴۰۱

 

از دلی غرق در خون، تنفس دیگر چه انتظاریست؟

بیست و یکم بهمن ماه، ۱۴۰۱

 

اگر دیگری جرعه‌ی آغوشت را حرام کرد، باز آی. هر آنچه در من مانده را حرامِ تو می‌کنم.

بیست و ششم بهمن ماه، ۱۴۰۱

 

نیمه شب دلی را یافتم، تنگِ تو بود...

بیست و نهم بهمن ماه، ۱۴۰۱

 

سیبی دیگر بچین حوا

تا ثانیه، ابتدا را ببوسد

و ما ...

منی که پیچک ها زمین گیرم

و تویی که ابر ها محاصره ات

زمین را در چمدانمان جا دهیم 

آدم ها را رها و

به جهانی برویم 

که دیگر در دوری دستانمان؛

بهشت جوانه نزند

و این آدم ها بفهمند ...

بهشت دیگر چه جهنمی‌ست

در منِ بی تو، صد جهنم ساخته می‌شود

که گوش بر در هر صد بگذاری 

نام تو فریاد می‌شود

دستانم را بگیر حوا

تا حتی مرگ هم بفهمد

بهشتی پسِ آن نیست!

بهشت در میان چشمانَت؛

ملموس و ارام جا خشک می‌کند

و خدا می‌داند، تنها آرزویم بود...

اشک باشم، بمیرم در کنجِ چشمَت

حوا، همین یک بار صدایم را بشنو

همین یک بار دستانم را بگیر 

به خدا که پنجره ها از دست من شاکی شدند 

بس که تو را خواستم حوا

بس که تو نیامدی ...

سیبی دیگر بچین حوا

همین حالا ...

تا بهشت حرف هایمان را می‌شوند

دستانِ من و تو به هم نمی‌رسد.

هشتمِ اردیبهشت. ۱۴۰۲

 

چشمانَت، قطعه ای گریان از مرگِ ستاره 

و مژگانَت، بازیچه‌ی آفتاب 

 نگاهَت، عطر پرتقال و اسپند های مادربزرگ 

و آغوشَت، همانی‌ست که منِ آواره به آن محتاجم

بیست و یکم اردیبهشت. ۱۴۰۲

 

شعر های نصف و نیمه، انگشتانی که جوهر در آن جوانه زده، کاغذ هلی مچاله، این من بودم؛ دیوانه ای که می‌خواست از تو بنویسد.

بیست و نهمِ اردیبهشت. ۱۴۰۲

 

قبر، آماده‌ی جنازه 

و قلب، آماده‌ی قصاص

شب، در آرزوی ستاره 

و من، در آرزوی تو 

من و نیم من و من های دیگر 

همه در پی تو 

و تو و رویای تو و کعبه‌ی چشمانت 

در پی دیگری 

من و من های دیگر باید زود تر از اینها می‌دانستیم

که ما همه تنهاییم.

بیست و نهم اردیبهشت. ۱۴۰۲