خیال، خیال، خیال. هر چیزی که من رو از واقعیت جدا کنه، با آغوش باز میپذیرم.
این روز ها عصبی و بی حوصلم. خونهی بغلیِ مادرجون زنِ عصبی ای هست، که روح پریشونش به من هم سرایت کرده. پسر بچهی بانمک و شیطونی داره، شاید کلمه ای بیشتر از کلمهی شیطون براش نیازه.. اما بچهست. تمام روز سرش جیغ میکشه، جوری فریاد میزنه که انگار روحش میخواد از بدنش بیرون بیاد و اون بچه رو بکشه. هر ده دقیقه یک بار، یک ربع بی وقفه فریاد میزنه و بچه رو سرزنش میکنه. حقیقتا بار ها توی ذهنم کشتمش. ازش متنفرم، دلم میخواد برم همین الان در اون خونه رو بزنم و بکشمش، بی اغراق دلم میخواد مستقیم برم وارد آشپزخونه بشم، مستقیم برم اونجا و گلوی اون زن رو ببرم. تا این حد داره روی روح و روانم راه میره. شاید این نتیجهی اون چیزی باشه که درون خودم حمل میکنم، چیزی که از درونم فریاد میزنه " هیچ بچه ای نباید تو هیچ کجای دنیا با چشمای گریون بخوابه " .
من بهترین رابطه رو با خواهرم دارم، اما امروز حتی با اون هم دعوا کردم. و الان خیلی عصبی ام. دقیقا نمیدونم از کی، چند روزه مدام عصبی ام و احتمالا قراره بپذیرم تاثیرات pms داره من رو به ناکجا آباد میبره.
نمیدونم چرا همچین عنوانی زدم، شهریور پارسال خوشایند نبود و برعکس، بهار طبق هر سال قشنگ ترین زمانِ ممکن بود. شاید فقط دلم برای جفتش تنگ شد، برای زمانی که خونه به دوش نبودم. دلم برای تهران تنگ شده، و از اعماق وجودم پشیمونم که چرا همیشه تا این حد باهاش احساس بیگانگی میکردم و هیچوقت تلاش نکردم بشناسمش. راستش هیچوقت آدمی نبودم که از خونه برم بیرون، تقریبا به زور باید من رو از خونه به بیرون کشوند. اما پشیمون شدم، کلی خیابون که ندیدم، کلی کافه که نرفتم.. ولیعصر. راستش فکر نکنم خیلی گذرم به ولیعصر خورده باشه، اما همیشه گوشهی ذهنم بود وقتی که دانشجو شدم، هر از گاهی برم و شبانه اونجا قدم بزنم. من زندگی رو به تعویق انداختم و تا سر حد مرگ از این موضوع پشیمونم. چون دفعهی بعد که پام رو تهران بزارم.. نه تهران تهرانِ سابقه و نه من، اون ثنای قدیمی.
اون ثنای قدیمی. امروز وقتی زود تر از همه بیدار شدم و سماور قدیمی رو روشن کردم، داشتم به همین فکر میکردم. من اصلا فرصت کردم باشم، که بخوام به کسی که بودم فکر کنم؟ شعله این سماور یکم بد قلقه، چند بار خاموش شد تا بلاخره روشن بشه. وقتی بهش فکر میکنم، آدم وقتی توی بچگی توی موقعیتی قرار میگیره که دچار گسستگی میشه، تا مدت ها همه چیز رو توی مِه گم میکنه. توی مِه راه میره و راه میره، چون شاید اگه فقط چند دقیقه متوقف بشه و بفهمه چه بلاهایی سرش اومده، گرگ های گرسنه سلاخیش میکنن. همون چیزی که ازش به عنوان " حالت بقا " یاد میکنیم. من.. فقط بلند شدم، بخاطر ثنای ۷ ساله. نه بخاطر هیچکسِ دیگه ای. اما هنوزم گاهی اوقات ناامید کننده میشم، میدونم اون بچه سرزنشم نمیکنه، اما با این حال بازم از خودم انتظار بهتری دارم.
راستش لبخندم... یادم نمیاد. ولیعصر، بدن اسکینی، احساس امنیت، بوی کتابای جدید، تموم شدن کنکور، دیدن دوستام. فکر کردن به این ها هنوزم خوشحالم میکنه و لبخند به لبم میاره. زنِ همسایه هنوز داره سر بچش داد میزنه و بهش بدترین حرف ها رو میزنه. نمیدونم... چرا فقط نمیرم و چیزی نمیگم؟ شاید ناامیدم. آره، من واقعا از تغییرِ آدم بزرگ ها ناامیدم. اتفاقا ظهر اومدن پیش مادرجون، من رفتم تا با زن صحبت کنم، اما زن داشت گریه میکرد و اصرار داشت همش تقصیر پسرشه. حقیقتا تنفر کل وجودم رو گرفت، تنفر و ناامیدی. انگار همهی امیدم رو برای بهتر شدن این زن و همینطور حال بچه از دست دادم. فقط عصبی ام، از اینکه هر چقدر هم حرف بزنم و بگم دلم نمیخواد بچه ها آسیب ببینن، باز هم اولین نفر بچه ها آسیب میبینن و حتی خودم هم گاهی نمیتونم این حس سرخوردگی رو حل کنم و به خواهرم منتقلش میکنم عصبی و خستم. پس چجوری میشه کاری کرد؟ وقتی جهان هر کاری که دلش میخواد رو میکنه. فکر میکردم تموم کردم، فکر میکردم پذیرفتم که دیگه جهان بهتر از این نمیشه. اما هنوزم وقتی پای بچه ها میشه، بخشی از وجودم فریاد میزنه. این صدای خستهی امیده؟