هر چقدر روز ها بیشتر میگذرن مفهوم مادر هم برای من پررنگ تر میشه. چیزی فرای این جسم هست که من رو صدا میزنه. به آینه که نگاه میکنم، خودم رو دختر یا معشوق کسی نمیبینم. تا حالا مثل یک دختر ازم مراقبت نشده و هیچوقت مثل یک معشوق دوست داشته نشدم. اما من مادر هم نشدم، پس این همه احساس مبهم چجوری بهم هجوم اوردن؟ شاید چون شب ها، اون بچه ی مضطربی که درون من هست رو میخوابونم، براش قصه میگم. و تا خونه رو ترک میکنم دوباره صدای گریه هاش رو میشنوم. پس من میشم مادر، هر چیزی رو هست رها میکنم، تا دستم به اشک های اون بچه برسه. مادر بودن برای من مراقبت کردن یا رشد پتانسیل نیست، من از پاره های اتیش جهنم گل میسازم تا بچم لبخند بزنه. البته که به شکل استعاری. همه چیز راجب استعاره هاست، مگه نه؟
خالی. شما چیزی می بینید؟ من هم نمیبینم. صدا هایی میاد، اما چیزی میشنوید؟ من هم نمیشنوم.
چه کسی اولین بار بچه ی من رو کشت و من رو با این زخم مادرانه رها کرد؟ نه دختر بودم، و نه معشوق. حالا باید اجازه بدم جگر گوشم هم از چنگم در بیارن؟ اوه نه. لطفا روحم رو از تنم جدا کن و با این خشم مادرانه جهان رو بسوزون، اما بلایی سر طفل من نیار. طفل؟ کدوم طفل. من که بچه ای ندارم. پس این مادر سوگواری که درونِ من زندگی میکنه از چی صحبت میکنه ؟
آها، یادم اومد، راجب کودک 7 سالش حرف میزنه.اون هم همینجا زندگی میکنه، درونِ من.
مادر با موهای پریشونِ بلندی که به صورت عرق کرده و رنگ پریدش چسبیده و پیراهن سفید بلندی که جز سیاهی چیزی براش نمونده، پا برهنه از بهشت خیالی به درونِ من اومده، پایتختِ قدیمیِ جهنم. تمام ساکنین اینجا از وضع این مادر با خبرن، از دست های لرزون و نگاه مضطربش همه چیز معلومه. صبح ها تا به شب پشت در خونه ای می نشینه که کودک در رو به روی اون بسته. " طفلِ من؟ طفلِ معصومِ من؟ بزار مامان بیاد.. " این جملاتی هست که مدام زیر لب میگه، حتی زمانی که برای رسیدگی به این مشکل پیش من اومد و ازم کمک خواست، عاجزانه هر از چندگاهی این جملات رو زمزمه میکرد.
کودک طلسم شده، تقریبا مشابه اتفاقی که برای همه ی بچه های این جهنم میوفته. در نبود مادر، مرد سیاه پوش طلسمی که نباید رو روی بدن این بچه اعمال کرد. بدن کودک کرخت و پوسیده میشه. منجمد میشه و بخاطر سنگینی اتفاق بخش عظیمی از هویت خودش رو از دست میده. احتمالا بار ها از خودش میپرسه اگر این طلسم نبود، من کی میشدم؟ علت انجام طلسم واضحه. بچه ها و بعد مادر ها بیشترین انرژیِ اون بالا، بهشت رو دارن. اعمال قدرت و به اتیش کشیدن بال هایی که برای پرواز ساخته شدن برای مرد های بی چهره ی این جهنم لذت بخشه، اون ها رحمی نمیکنند. اگه میتونی پرواز کنی، اینجا.. محکوم به سقوطی. اما برای من اهمیتی نداره. در واقع من منجمد ترین بخشِ این جهنمم. زاده ی اشک های اون بچه. اما اشکِ غم زده ای نیستم، برخلاف تصورات خالی از ذره ای احساسم. این بهترین راه برای محافظت از روان همچین بچه ای هست. هیچ اتفاقی نیوفتاده، چشم هات رو ببند، توی مه هم بازی سایه ها شو و از خونه فرار کن.. هم سفر باد شو و فراموش کن چه بلایی سرت اومده. اگه بالهات برخلاف بقیه بچه ها سوزونده شده، تو باد رو داری، پرواز کن.
از داخل راهرو مایع ی لزجی فریاد میزنه. معرفی نکردم؟ سرکوب. احتمالا الان بچه خوابه، بهترین زمان برای یاداوری زندگیِ جهنمی هنگام خوابه. به هر حال خدایان از ما نمیگذرن، چون حق دخالت و اسوده کردن زندگی کسی رو نداریم. پس اگه ما بیداریِ اون رو اسوده کنیم، کابوس ها رو راهیِ خواب و رویاهاش میکنن.
بعدِ ورود سرکوب، تک چشمیِ کوتاه قدی از کنارش فرار میکنه، ترس. اون همیشه اینحاست و در حال فریاد زدنه. برای این بچه ناراحت نیستم، فقط برام سواله چجوری قراره دووم بیاره، وقتی که ترس بی وقفه از لوله های زنگ زده ی این جهنم دره بالا و پایین میره و باعث میشه امنیت رو نبینه، مگر در سایه ی ترس.
شما هم دارید این زلزله رو احساس میکنید؟ احتمالا از شهرِ کناری میاد، سیستم عصبی.
بچه ها ازار دهنده و دردسر سازن، تغییرِ روحی و روانیِ این بچه تا شهر های کناری میره. اما موردی نیست، سیستم عصبی فقط داره همه چیز رو به سرعت یادداشت میکنه. صدا، بو، لمس.. این بهترین راه برای شکنجه ی بچست، درسته؟ حالا دیگه یادش میمونه. بخش هایی از اون خاطرات متاسفانه در مواد مذاب حل میشن، اما مهم اینه حرکات حتی به شکل مبهم ثبت بشه. حالا شب ها بیدار میمونه، برانگیخته و کم کم افسرده میشه. همه چیز به خوبی سوخته شده، بدنش تماما تحت کنترل طلسم، و روحش به دست ما شیاطین غسل داده میشه.
فریاد مادر دوباره گوش ها رو پر میکنه. " من، مادرم! " و فریادی دوباره. درون چشم هاش خشمی نهفته شده که میتونه هر کسی رو درونش بسوزونه. اما این مادر... زاده شده از این بچست. این مادر زاده ی نیاز های بچست، وجودش از خودش نیست و واقعیتی نداره. هیچ کدوم از ما نداریم، همه ی ما سالها پیش با وجود طلسم مردیم و این خاطراتی از آینده ی ماست. همه ی ما صرفا تلاشی برای بقاییم. هر انچه مونده بچه ی مهر و موم شده و بال های سوختست.
اما چشم های این مادر... مفاهیمِ غیرقابل توصیفی رو با خودش حمل میکنه و من رو میترسونه، اشتباه میکردم... اون بچست! اون روحش با این بچه یکی شده.
چشم هاش به من میگن میتونه طلسم و تمام این جهنم رو خاکستر کنه. پس کسی اون شب فریاد های این بچه رو شنیده بود؟ فریاد دوباره ای میزنه. "مادر! " جهنم در خودش میسوزه. ققنوسی که ازش صحبت میکنن.. همین کودک که زاده ی این مادره، و همین مادر که زاده ی این کودکه.
" قربانی هرگز، بازمانده تجاوز. "
- ثنا.