کسی که باید بدونه، میدونه. این چیزی هست که ترجیح میدم برای شروع استفاده کنم. چون عصبیم. دیدن آدم هایی که تا آخرین چکیده نور من رو از جهانم خارج میکنن تا بگن " من روشن ترین ستاره این جهانم! " و در نهایت انگشت اتهام رو به سمت میگیرن، این آدم ها نفرت انگیزن. و من بیشتر یا کمتر از این نمیگم. کسی که بدونه دارم راجب چی حرف میزنم میفهمه، و کسی که نه هرگز نمیفهمه.
تقریبا با خشمی که گلوم رو ترش کرده دارم مینویسم، تمام امروز در حال نوشتن بودم و آروم یه گوشه از اتاق رو تصرف کرده بودم. در واقع چند روزی هست تماما توسط ادبیات یا بهتر بگم خیالات محاصره شدم. خیالاتم بعد از 5 سال جوشید، ولی از نتیجه ای که تا الان داشته نمیتونم بگم راضیم، در واقع نمیدونم متری که برای رضایت دادن به نوشته توی دستم باشه باید چقدر باشه. اما برام قابل قبوله و زیر پوستی خودم رو تحسین میکنم.
امروز حالم خوب بود، اما یک ساعتی هست که عجیب شدم. شاید تاثیرات پی ام اس باشه، اما عمیقا بهم این احساس رو میده که تمام مردم جهان دارن متوجه ریز ترین عیب و نقص هام میشن، و این بی اعتمادیم رو خیلی بیشتر میکنه. اما میدونم فکرم درست نیست و همه ی این ها مقطعی عه، وگرنه چجوری با باور داشتن به همچین چیز وحشتناکی، میتونم سرم رو بالا بگیرم و پررو پررو کلمات رو توی این صفحه پرتاب کنم؟
امروز باد عجیب نوازشم میکنه، نمیدونم چجوری ممکنه... اما من واقعا با باد خو میگیرم. مطمینم زیر گوش من زمزمه هایی میکنه که من هنوز بخاطر ناتوانیم در درک و فهم زبان این موجود عجیب متوجهش نمیشم. اما هر چیزی که میگه، آرومم میکنه. انگار به آغوشم میکشه و بهم این قول رو میده بر خلاف آدم ها مراقبمه.
امروز گنجشک ها اندازه دیروز باهم صحبت نمیکنن، اما در عوض مامان و بابا اومدن و جای خالیِ گنجشک ها رو پر کردن. این خوبه که با سکوت مرگ بار تنها نمیشم. مامان... دیدمش بغلش کردم. جوری که انگار اون بچه ی منه، بچه ای که سالها ندیدمش و حالا دوباره به آغوش من برگشته. نمیدونم چرا.. الان که بهش فکر میکنم همیشه یک سوگ مادرانه دارم، سالهاست که همراه منه.. مثل این میمونه که داخل زندگی قبلیم بچم رو کشتن و داغش هنوز روی قلبم مونده. به هر حال، اون هم نگاهم کرد. خدایا، چند سال بود که اون نگاه رو ندیده بودم؟ نگاهی که میگه مهم نیست چجوری ای، تو بچه ی منی. یک لحظه برای اینکه جنگ آدم ها رو برای هم عزیز تر میکنه خوشحال شدم.
چند ماهی هست که ستاره شناسی رو خیلی دنبال میکنم، خودم هم نمیدونم دقیقا چجوری داخل مسیرش قرار گرفتم. اما باد من رو هر جا که بخواد می بره، پس گله ای ندارم. چارت تولد خودم رو مو به مو بررسی کردم، حداقل تا اونجایی که بلد بودم. 5 تا از سیارات مهمم داخل خونه 8 عه، خونه هشت خونه ی مرگ و زندگی هست و جزو سنگین ترین خونه هاست. و خونه ی 8 من خودش در عقرب هست، که خونه ی خودِ عقربه. و سیاره ی حاکم به عقرب هم مارس هست که دقیقا جزو اون 5 سیاره داخل چارتمه. ما چند تا خونه ی مهم داخل استرلوژی داریم. خونه ی چهار، خونه اجدادمون ( اکثرا مادری ) ، خونه ی هفت، خونه ی اجداد پدری، خونه ی هشت، خونه ی کارما و ها و زندگی کارمیکی و و انرژی گیر کرده گذشته، خونه دوازده،رهاییِ کامل. فهمش و کنار گذاشتنش پیش بقیه ی پازل ها بهم فهموند درک کنم این حجم از تحولات درونی که همیشه دارم برای چیه. بعد فهمیدنش درک اینکه داخل گذشته حس میکردم دستم به هویتم نمیرسه ( چون مهم ترین سیاراتم خونه 8 عه، این خونه این ابعاد هویت رو خیلی درونی میکنه و از سطح شدیدا فاصلش میده، پس طبیعیه ) برام راحت تر شد، و اینکه الان برخلاف پارسال خودم رو میشناسم برام رضایت بخش بود. برای همین فکر میکنم اینکه هر کسی راجب چارت خودش بدونه ( چه شخصا بخونه، چه به اطلاعات سایت کفایت بده ) خیلی بهش کمک میکنه که حس کنه امنه. حس کنه هر چیزی دقیقا همون جایی هست که باید باشه. ( سیارات صرفا انرژی های مربوط رو بیشتر یا کمتر میکنن، اینجوری نیست که مفهومی مثل سرنوشت جلوی پای آدم بزارن. )
مراقب خودتون باشید، نفس عمیق بکشید، همه چیز همونجایی هست که باید باشه. حتی این جنگ، شاید گاها غم انگیز، اما آسمون مراقبمونه. اگه خواستید یا علاقه داشتید بهم بگید براتون بیشتر میگم. این پست عجیب شد، این بار حرف رندومی ندارم که انتهای پستم بزنم چون سراسر این پست شاخه به شاخه بود. در واقع خیلی با پست قبلی متفاوت شد. این پست هم نوشته شد و الان آروم ترم، این هم جالب انگیز بود.
-ثنا.