۳ مطلب در خرداد ۱۴۰۴ ثبت شده است

خیال، ستاره، قاصدک

کسی که باید بدونه، میدونه. این چیزی هست که ترجیح میدم برای شروع استفاده کنم. چون عصبیم. دیدن آدم هایی که تا آخرین چکیده نور من رو از جهانم خارج میکنن تا بگن " من روشن ترین ستاره این جهانم! " و در نهایت انگشت اتهام رو به سمت میگیرن، این آدم ها نفرت انگیزن. و من بیشتر یا کمتر از این نمیگم. کسی که بدونه دارم راجب چی حرف میزنم میفهمه، و کسی که نه هرگز نمیفهمه. 

تقریبا با خشمی که گلوم رو ترش کرده دارم مینویسم، تمام امروز در حال نوشتن بودم و آروم یه گوشه از اتاق رو  تصرف کرده بودم. در واقع چند روزی هست تماما توسط ادبیات یا بهتر بگم خیالات محاصره شدم. خیالاتم بعد از 5 سال جوشید، ولی از نتیجه ای که تا الان داشته نمیتونم بگم راضیم، در واقع نمیدونم متری که برای رضایت دادن به نوشته توی دستم باشه باید چقدر باشه. اما برام قابل قبوله و زیر پوستی خودم رو تحسین میکنم. 

امروز حالم خوب بود، اما یک ساعتی هست که عجیب شدم. شاید تاثیرات پی ام اس باشه، اما عمیقا بهم این احساس رو میده که تمام مردم جهان دارن متوجه ریز ترین عیب و نقص هام میشن، و این بی اعتمادیم رو خیلی بیشتر میکنه. اما میدونم فکرم درست نیست و همه ی این ها مقطعی عه، وگرنه چجوری با باور داشتن به همچین چیز وحشتناکی، میتونم سرم رو بالا بگیرم و پررو پررو کلمات رو توی این صفحه پرتاب کنم؟

امروز باد عجیب نوازشم میکنه، نمیدونم چجوری ممکنه... اما من واقعا با باد خو میگیرم. مطمینم زیر گوش من زمزمه هایی میکنه که من هنوز بخاطر ناتوانیم در درک و فهم زبان این موجود عجیب متوجهش نمیشم. اما هر چیزی که میگه، آرومم میکنه. انگار به آغوشم میکشه و بهم این قول رو میده بر خلاف آدم ها مراقبمه.

امروز گنجشک ها اندازه دیروز باهم صحبت نمیکنن، اما در عوض مامان و بابا اومدن و جای خالیِ گنجشک ها رو پر کردن. این خوبه که با سکوت مرگ بار تنها نمیشم. مامان... دیدمش بغلش کردم. جوری که انگار اون بچه ی منه، بچه ای که سالها ندیدمش و حالا دوباره به آغوش من برگشته. نمیدونم چرا.. الان که بهش فکر میکنم همیشه یک سوگ مادرانه دارم، سالهاست که همراه منه.. مثل این میمونه که داخل زندگی قبلیم بچم رو کشتن و داغش هنوز روی قلبم مونده. به هر حال، اون هم نگاهم کرد. خدایا، چند سال بود که اون نگاه رو ندیده بودم؟ نگاهی که میگه مهم نیست چجوری ای، تو بچه ی منی. یک لحظه برای اینکه جنگ آدم ها رو برای هم عزیز تر میکنه خوشحال شدم. 

چند ماهی هست که ستاره شناسی رو خیلی دنبال میکنم، خودم هم نمیدونم دقیقا چجوری داخل مسیرش قرار گرفتم. اما باد من رو هر جا که بخواد می بره، پس گله ای ندارم. چارت تولد خودم رو مو به مو بررسی کردم، حداقل تا اونجایی که بلد بودم. 5 تا از سیارات مهمم داخل خونه 8 عه، خونه هشت خونه ی مرگ و زندگی هست و جزو سنگین ترین خونه هاست. و خونه ی 8 من خودش در عقرب هست، که خونه ی خودِ عقربه. و سیاره ی حاکم به عقرب هم مارس هست که دقیقا جزو اون 5 سیاره داخل چارتمه. ما چند تا خونه ی مهم داخل استرلوژی داریم. خونه ی چهار، خونه اجدادمون ( اکثرا مادری ) ، خونه ی هفت، خونه ی اجداد پدری، خونه ی هشت، خونه ی کارما و ها و زندگی کارمیکی و و انرژی گیر کرده گذشته، خونه دوازده،رهاییِ کامل. فهمش و کنار گذاشتنش پیش بقیه ی پازل ها بهم فهموند درک کنم این حجم از تحولات درونی که همیشه دارم برای چیه. بعد فهمیدنش درک اینکه داخل گذشته حس میکردم دستم به هویتم نمیرسه ( چون مهم ترین سیاراتم خونه 8 عه، این خونه این ابعاد هویت رو خیلی درونی میکنه و از سطح شدیدا فاصلش میده، پس طبیعیه ) برام راحت تر شد، و اینکه الان برخلاف پارسال خودم رو میشناسم برام رضایت بخش بود. برای همین فکر میکنم اینکه هر کسی راجب چارت خودش بدونه ( چه شخصا بخونه، چه به اطلاعات سایت کفایت بده ) خیلی بهش کمک میکنه که حس کنه امنه. حس کنه هر چیزی دقیقا همون جایی هست که باید باشه. ( سیارات صرفا انرژی های مربوط رو بیشتر یا کمتر میکنن، اینجوری نیست که مفهومی مثل سرنوشت جلوی پای آدم بزارن. ) 

مراقب خودتون باشید، نفس عمیق بکشید، همه چیز همونجایی هست که باید باشه. حتی این جنگ، شاید گاها غم انگیز، اما آسمون مراقبمونه. اگه خواستید یا علاقه داشتید بهم بگید براتون بیشتر میگم. این پست عجیب شد، این بار حرف رندومی ندارم که انتهای پستم بزنم چون سراسر این پست شاخه به شاخه بود. در واقع خیلی با پست قبلی متفاوت شد. این پست هم نوشته شد و الان آروم ترم، این هم جالب انگیز بود. 

-ثنا.

 

  • ۰
  • حرف‌ها [ ۵ ]
    • ثنآ ‌‌‌‌‌
    • جمعه ۳۱ خرداد ۰۴

    کافکا، آلبالو، جناح چهارم

    گفتم خوبم، اما دچار گریه‌ توی خواب شدم. جدیدا زود می‌خوابم و زود بیدار میشم، امروز ۵ صبح بیدار شدم، و دیروز حوالی ۴ صبح... زمانی که آفتاب داشت طلوع می‌کرد بیدار شدم. متوجه شدم اوایل صبح، افکار شدیدی بهم حمله می‌کنه.  برای همین امروز بخشی از اون ها رو نوشتم. و دیروز برای رهایی از اون ها، پنجره ای که من رو به منظره‌ی طلوع صبح متصل می‌کرد باز کردم. هوا سرد بود، پتو رو دور خودم پیچیدم، گنجشک ها دقیقا مثل روزی جیک جیک می‌کردن که تهران طعم جنگ و خون رو چشید.

    فقط نگاه کردم، آروم... بی صدا، انگار بر خلاف اون چیزی که هستم " اشرف مخلوقات " من بی اهمیت ترین جز از این طبیعتم. یاد کافکا در کرانه افتادم... انگار حالا منم مثل کافکا، بخشی از طبیعتم، نه بخشی از اون.. خودِ اون. اون گنجشکی که اونجاست و از شاخه ای به شاخه‌ی دیگه می‌پره، منم. درختایی که به دست باد رهسپار میشن، بخش دیگه ای از منه... و باد، باد من رو می‌بره، به هر جایی که باید برم. با باد حرف زدم، یادم نمیاد حوالیِ صبح چه حرف مهمی با باد داشتم، اما می‌دونستم آرومم. چیزی برای ترس نیست... من طبیعتم، و طبیعت در من امتداد داره. 

     روز قبل، حوالیِ غروب از پنجره به درخت آلبالوی حیاط مادرجون نگاه می‌کردم، با خودم فکر کردم مثل آلبالویی هستم که داره از درخت میوفته. درد جدایی رو حس می‌کنی و نمی‌تونی تصور کنی لحظه‌ی برخوردت با زمین چه چیزی در انتظارته.

    دیروز اعتراف کردم، بلاخره. " من مامان رو می‌بخشم. " . 

    همیشه داخل قلبم، پیش خودم، توی تنهایی هام.. بخشی از وجودم ازش متنفر بود و بی وقفه سرزنشش می‌کرد. حتی وقت هایی که خودم متوجه نبودم، از خونریزی قلبم زمانی که بقیه از رابطشون با مادر هاشون می‌گفتن، مشخص میشد. حتی اگه به روی خودم نمیوردم، جمله‌ی "حتما مامانت بهت افتخار می‌کنه"  ای که به بقیه می‌گفتم، همه چیز رو فاش می‌کرد. چون این حسی بود که از درون همیشه من رو می‌خورد، اینکه مامان بی وقفه از من انتظار بی نقصی داشت، باعث خشم زیر پوستی من می‌شد. بهم از عمق وجودم حس ناکافی بودن می‌داد، چون هیچوقت بی نقص نبودم. گاها حتی خودم رو با آدم های دیگه‌ای که مادر های سخت گیری دارن مقایسه می‌کنم، و می‌بینم سخت گیری مادر هاشون از اون‌ها آدم های موفق و بی نقصی ساخته، و سرخورده تر میشم، یا شاید می‌شدم

    مطمئن نیستم زخمی که بستم، دوباره با سرزنش و نگاه مامان باز نشه، در واقع بحث سرزنش نیست.. آدم تا آخر عمرش دلش می‌خواد مامانش بغلش کنه. اما می‌دونم " مامان من می‌بخشمت " یه جمله نبود، یه احساس بود. یه احساس درونیِ شدید... که یعنی نبخشیدنت خیلی بیشتر داره آزارم میده. 

    از شروع جنگ، کلمه ای درس نخوندم. حتی تصمیم جدی ای بابتش نداشتم، اما امروز می‌خوام دوباره شروع کنم و بخونم. سه روز گذشته کافکا در کرانه رو تموم کردم، یدونه مانهوا رو تموم کردم، و الان تقریبا صفحه ۶۰۰ جناح چهارمم، میشه گفت دارم خودم رو داخل خیالات خفه می‌کنم. و دلم واقعا برای ثباتی که درس خوندن بهم می‌داد تنگ شده. دیگه دلم برای چی تنگ شده؟ خیلی چیز ها. دلم برای خونمون تنگ شده، دلم برای اتاقم تنگ شده، دلم برای گلم تنگ شده، دلم برای گربه‌ی دم خونمون تنگ شده، دلم به هر احساسی که مربوط به خونه میشه تنگ شده. 

    متوجه شدم چقدر دور قلبم رو با یخ پوشوندم، و اجازه نمیدم هیچکسی عمیقا بهم نزدیک بشه. انگار که درون من یک چیز نابخشودنی وجود داره که اگه کسی ببینتش، ازم فرار می‌کنه. می‌دونم این احساس واقعیت نداره، من می‌دونم... اما این چیزی هست که فعلا می‌دونم. حتی داخل جمع ها، یا موقع صحبت با عزیز ترین آدم هام... همیشه حواسم هست بیش از حد نزدیک نشم. چون می‌ترسم، هر چقدر هم بخوام منکرش بشم، من واقعا از از‌دست دادن می‌ترسم. و حس می‌کنم نزدیک شدن من هست که باعث از دست دادن میشه. فاصلم رو حفظ می‌کنم، همیشه. اما جدیدا، این موضوع اونقدر ها خوشحالم نمی‌کنه. من دلم می‌خواد این یخ ها آب بشن... ذوب بشن، در آغوش بکشم، در آغوش کشیده بشم، دوست داشته باشم، اجازه بدم بقیه دوستم داشته باشن، و فرار نکنم... فاصله داشتن دیگه خوشحالم نمی‌کنه، دیگه احساس امنیت بهم نمیده. از این مانع یخی که ساختم تا مانع آسیب دیدنم بشه خسته شدم. من می‌خوام احساس کنم، حتی اگه اون احساس، سقوط منِ آلبالو موقع برخورد به زمین باشه.

    پی‌نوشت :

    جناح چهارم... آه، دوستان انقدر سطح انتظاراتم بخاطر وجود لیام و زیدن و ریدوک بالا رفته کهههههه تا آخر عمرم سینگل خواهم موند TT . جدی میگم، تازه! من همیشه نمی‌تونستم اون چیزی که از مردا می‌خواستم رو توصیف کنم. اما قشنگ بهم فهموند فرق کنترل و مراقبت کردن یعنی چی. اون مرز باریک که بین کنترل و محدود کردن، با مراقبت و پرورش دادن پتانسیل های درونی هست رو بهم نشون داد. و خلاصه بدبختم کرد چون الان اندازه هزار تا ستاره دلم دوست پسرم رو میخواد ولی اگه هزار تا پسر هم بیان چون زیدن نیستن نمی‌خوام ^-^ . زن، ۱۸ سالته خجالت بکشکشکشششش XD . ولی جدی میگم، شما هم برید فن آرت زیدن جناح چهارم رو ببینید حالتون حالم میشه TT .

    وای، معلومه که پایین طومار به این بلندی که شبیه نوشته های یه آدم افسردست که می خواد خودش رو بکشه ( نمیخواما ) باید رندوم حرفم رو بزنم ^-^ . احساس نمی‌کنید یه چیزی عجیبه؟؟ احساس می‌کنم با اینکه خیلی، خیلیخیهیلیلیلییییییی عوض شدم، همچنان ثنای  ۵، ۱۰، و ۱۵ ساله هنوز اینجان. به هر حال، امروز می‌خوام فصل ۳ و ۴ شیمی رو بیندم، باشد که شومبول به این هدفم نخورده باشه و بیام بگم جمع شد داداشیا.

    خیلی هم مراقب خودتون و سلامت روانتون باشید، در باب سلامت روان براتون بگم خودم فقط روتین پوستی و کتاب خوندن داره نجاتم میده، و البته دور بودن از اخبار، به حدی که باید.

    شما هم ببینید چی حالتون رو خوب می‌کنه، بی‌خود نشینید ۲۴ ساعته اخبار چک نکنید. هر چند می‌فهمم و حق دارید، شاید چک کردن بیش از حد اخبار بهتون یه کم حس کنترل بده، اما هیچی از این واقعیت که واقعا هیچ کاری ازمون در این مورد ساخته نیست کم نمی‌کنه. همین، فعلا. ( این متن با آهنگ دلبر لیلا فروهر خوشگل جینگل ناز بلای من تموم شد. نمی‌دونم تاریخ چندمه، ولی باحال بود این همه نوشتن ) 

    - ثنا. 

  • ۱
  • حرف‌ها [ ۹ ]
    • ثنآ ‌‌‌‌‌
    • پنجشنبه ۳۰ خرداد ۰۴

    آلبالو، مادر، جنگ

    از تهران بیروم اومدیم. تمام دیروز رو خواب بودم، شاید دلم میخواست کابوس باشه.

    شب قبل تر، قبل از مواجه شدن با واقعی ترین کابوس زندگیم.. روی تخت نشسته بودم، داشتم برای تابستون کتاب انتخاب میکردم. ساعت حوالی دو بود، اتاق خیلی نامرتب بود. بلند شدم تا مرتب کنم، همون موقع... اولین ضربه به پنجره.

    نه تنها پنجره، خونه لرزید. من یخ زدم، نمیتونستم حتی یک قدم بردارم. دومین ضربه، نگاه من خیره به پنجره بود.

    سومین، فکر میکنم نفسم رو حبس کرده بودم تا صدام رو کسی نشنوه. چهارمین، جرعت رفتن پیش پنجره و کنار زدنش رو نداشتم. پنجمین، شدید ترین ضربه.. همه بیدار شدن. پنجره رو کنار زدن، بابا اروم بود، مامان هم اروم تر از اون. لحظاتی بعد شبکه خبر رسما حملات اسراییل رو تایید کرد. 

    میگن واکنش هر کسی نسبت به شوک یک چیزه، برای من هم همین بود. ساعت اول، نشستم رو صندلی، برنامه نوشتم، برنامه درسی! هر دو خط توی سرم تکرار میشد " جنگ شد " ، و بعد خط بعدی رو مینوشتم. رقصیدم و اواز خوندم " جنگ شد " . فکر میکردم اونقدر ها هم چیزی نیست. تا اینکه 6 صبح، سه ساعت بعد از حمله.. گوشی رو چک کردم. مردم عادی هم قربانی شدن. و جسد بچه ای که لحظه ای از جلوی چشمای من پاک نمیشه.. عکس اون بچه رو که دیدم، شوکه فقط گوشی رو کنار گذاشتم و بی وقفه گریه کردم. انگار غم اون مادر رو قلب من بود. زخم مادرانه ی من باز شد، " طفلکِ معصومِ من؟ چرا جوابم رو نمیدی.. " مدام توی سرم تکرار میشد. انگار بچه ی من رو کشتن. انگار جسم کوچیک و ظریف دختر من زیر اون آواره.. تهران، تبریز، همدان، زنجان، کرمانشاه، خرم آباد، شیراز... این همه شهر، و این همه ادم.. ادمایی که من یا عزیزان من ممکن بود جای تک تکشون باشن.

    چیزی در من مرده، و دیگه صدایی ازش نمیاد. شبیه خشمی زیر پوستی. انگار امروز فردای دیروزی هست که بچم رو زنده زنده جلوی چشمام سوزوندن و مادرم رو ازم گرفتن. چیزی راجب این جهان هست که ازارم میده. 

    شهری که دوستش داشتم و داخلش زندگی میکردم، الان ناامن ترین جای ممکنه. سوخته شده، اواره شده.. شهر من غمگینه. همه ی فرزندای ایران غصه دارن. ایران خانوم.. ایران رو هممون زن میبینیم. هیچکس ایران رو پدر نمیدونه. انگار که مادرمون رو دزدیدن. 

    فکر میکنم همه تو شوک و اندوه شدیدی هستن. حتی اون دسته از صرفا هم زبون هایی که طرف یهودی ها هستن، ته قلبشون از روی ناچاری و سختی واقعیت همچین داستان هایی رو میگن. 

    از نظر استرلوژی، ایران داره کارما پس میده. حس نمیکنید این جنگ باز پس گیری بخشی از زنانگی عه؟ در حالی که مردانگی در شدید ترین حالت تسلط هست، جهان یکهو وارونه میشه تا برای هزارمین بار نشون بده جهان، همیشه پشت یک زنه. و کسی که این جهان رو هدایت میکنه.. همیشه یک مادره که داغ جیگر گوشش روی قلبشه. چیزی نزدیک به مفهومِ خدا. 

    و خدایا.. واقعا لطفا مراقبمون باش. مراقب مادر و فرزندانمون باش.

    -ثنا.

  • ۵
  • حرف‌ها [ ۳ ]
    • ثنآ ‌‌‌‌‌
    • شنبه ۲۵ خرداد ۰۴
    وقتی فقط چند دقیقه مونده تا آفتاب غروب کنه بیا زیر درخت بید، دستت و روی تنه‌ی چوبیش بزار و چشمات و ببند.
    به تنه‌ی پیر زمان بده تا همه‌ی زخم های روحت و ببینه، تا همه‌ی اونها رو حس کنه و لا به لای ریشه هاش یه اکسیر جادویی برای همه اون اتفاقات درست کنه.
    وقتی آفتاب غروب کنه، کرم‌ های شب‌تاب دورت حلقه می‌زنن و راه پلکانی ای که معلوم نیست از کجا اومده و نشونت میدن.
    به کرم های شب تاب اعتماد کن و از پله ها پایین بیا، به قاب عکس خاطراتت که دورشون تار عنکبوت بسته خوب دقت کن، حتی می‌تونی دستت رو روی اون قاب عکس های خاک گرفته بکشی و زندشون کنی.
    حالا بیا تصور کنیم، یه اتاقک چوبی و نقلی زیر درخت بید، قوطی های مربایی که روی میز کوچولوش چیده شده و دنیایی عروسک خرسی که روی تخت ولو شده، طرح چهارلنگه‌ای که بالشتکا و یه آباژور و کلی کرم شب‌تاب...
    یه جا که می‌تونی از درس و مردم و اتفاقات، از وقتی که حتی دیدن نور خورشید هم آزار دهنده میشه فرار کنی، اینجا یه آدمک قرمز پوش هست که با یه بسته آب‌نبات همیشه منتظرته، همیشه =`>.
    منوی وبلاگ
    نویسندگان