فردا امتحان شبه نهایی حسابانه، و حدس بزن کی تازه ساعت نُه و نیم شب داره میره فصل دو از پنج فصل حسابان رو تموم کنه و قراره تا چهار صبح بیدار باشه؟ آفرین من.
پینوشت : قالب >>>> مرسی میتسو.
دیلیم ( با فیلتر شکن بیاید. ) کلیک
فردا امتحان شبه نهایی حسابانه، و حدس بزن کی تازه ساعت نُه و نیم شب داره میره فصل دو از پنج فصل حسابان رو تموم کنه و قراره تا چهار صبح بیدار باشه؟ آفرین من.
پینوشت : قالب >>>> مرسی میتسو.
دیلیم ( با فیلتر شکن بیاید. ) کلیک
آه، پنل سفید قشنگم.. خیلی دلتنگت بودم. توی این مدت، به آدم های زیاد و اشتباهی و گفتم "خونه" ، اما واقعیت اینه تو، جایی که کلماتم بهت روح میبخشن خونه ی منی، شاید میشه گفت تو، همون بخش از منی که از من مراقبت میکنه و به حرف هام گوش میده. بیشتر از هرکسی.
سالهای زیادی هست که به حرفام گوش میدی.. از وقتی کلاس هفتم بودم... میشه چند سال؟ آمم، تقریبا پنج سال. پنج سال... و میشه گفت عملا تو، همون نقطه ای بودی که من اجازه داشتم افکارم رو جایی دور از وجودم ببینم و بهشون توجه کنم. ازت ممنونم.
خیلی تغییر کردم. توی این پنج سال شده بود به پوچی برسم، اما تا حالا نشده بود پوچی من رو ببلعه، جایی که من دنبال هدف و معنایی برای زندگی ام اما زندگی سرسختانه نمیخواد هیچ دلیلی بهم بده. اینجوریم نیست نده... اما مسئله اینه دلایلش کافی هست؟ حس خیلی عجیبی دارم... من زندم، ولی تویی که دارم راجب عواطف یه ادم زنده باهات حرف میزنم مردی، تختی که بهش لم دادم مرده.. یعنی توی این دنیا ما ادما و حیوونا و گیاها فقط زنده ایم؟ بزار روراست باشم. سراسر ترسم. ترس.. ترس از رها شدن، ترس از تموم شدن... و این مسخرس. زندگی و من و مامان و بابا و تک تک این کلمات یه روزی تموم میشن و در اخر از یاد میرن، پس اگه رها شده باشم چی؟ خدا. آره، راه نجات از این افکار فقط خدا میتونه باشه. "اصیل زندگی کن، اونجوری پاداش الهی در انتظارته." مسئله قسمت اصیل زندگی کردن نیست، مسئله "پاداش الهی" عه. مسئه ترس و بی اعتمادی من به همه چیزه. اینجوری نیست فشار روانی ای از خارج وجودم باعث شده باشه اینجوری منزوی، سراسر ترس و احساس افسردگی و عدم تعلق شده باشم. یعنی خب.. اتفاقات بدی افتاد، پنج تا از امتحانا رو افتادم، کسی که با حماقت تمام به خودم قبولوندم که عاشقشم از اعتمادم نهایت سواستفاده رو کرد، و باهام مثل یه احمق برخورد شد. اوه. راجب ادمی که دوسش داشتم.. میدونی چیه؟ صادقانه از بی هدف پریدن توی روابط مضحک عاشقانه و مجنون فرض کردن خودم و اهمیت ادن به هر بی لیاقتی خسته شدم. شاید باید اول توصیف خودم رو از رابطه پیدا کنم و بعد واردش شم. و همین من رو با عدم اطمینان و هزاران سوال رو به رو میکنه.. من توصیفی برای دلیل زندگی توی این دنیا دارم؟ چی میشه که ادم به سیستم فشرده ای از رنج و استرسی که هر روز زندگی بهش تحمیل میکنه رو نادیده میگیره و در اخر خودش رو مقصر همه ی بدبختی هاش میدونه؟ دردناکه. زندگی واقعا دردناکه، چون من تمام مدت در حال ساختن خدا از ادم ها بودم، تا به امید پرستش اونها.. اون ها من رو دیگه ترک نکنن. یه امداد گر غیبی که بیاد و دیگه رها نکنه، دیگه نره. ترس.. ترس تمام چیزی هست که باعث خیلی ازانتخاب هام شد و من از انکار این موضوع خستم. معلومه که میتونم انکار کنم و بیام از عشق و امید و نور بگم. اما واقعیت اینه با اینکه تا حدودی هر کدوم رو لمس کردم، توصیفی برای ارزش دادن بهش ندارم. اره نور خیلی جادویی و قشنگه و سرشار از زندگیه، اما چی میشه که من اینجوری میبینم؟ اره عشق و حس دوست داشته شدن و دوست داشتن کسی از بهترین چیز هاست، اما چی میشه که من همیشه به نوع منفی ای از این رو میارم؟ صادقانه از دی عمیق راجب کشتن خودم فکر کردم. راجب اینکه بعدش چه بلایی سر نزدیکانم میاد و اون افکار " همه چیز تموم میشه، حتی اون ها" این موضوع رو برام بی اهمیت کرده بود.. اما میدونی چیه؟ من حتی توی اون حالت هم در انکار بودم. انکار اینکه حتی بعد از من، باز هم جهان به کار خودش ادامه میده و خانوادم بعد از یه سوگ عمیق، همراه اون سوگ میتونن ادامه بدن. میبینی؟ من حتی توی اون حالت هم سراسر از ترس رها شدن بودم، ترس از فراموش شدن. و اگه ادامه بدم و خودم رو نکشم و بتونم جواب این سوال ها رو پیدا کنم چی؟ این چیزی بود که بهم انگیزه داد تا یه کم دیگه نفس بکشم، چون مطمعنم با این علم و درک ناچیز من "خودکشی" میتونه منطقی ترین راه باشه. چون من هنوز چیزی نمیدونم، و از این موصوع ترسیدم. پس اشتباه ترین کار الان خودکشیه.. حداقل این چیزیه که عقلم میگه. برای ادم هایی مثل من که دارن این مرحله رو طی میکنن " جوری زندگی کن که انگار فردایی نیست " جواب نمیده.. ما فعلا باید "جوری زندگی کن که انگار فردایی هست " رو پیش بگیریم.
اگهماتحتون گشاده و حال ندارین کل این طومار رو بخونید، فقط برید پی نوشت آخر پست رو بخونید، همون کفایت میکنه. ( ولی بیشعورید پست به این قشنگی و مفیدی رو نخونید دستم شکست. )
تایتل اسم این اهنگه، جدی ارزش یه بار گوش دادن رو داره 3/>
اهمم، خب.. اهم اهم. ( در تلاش برای اینکه بفهمم چی باید اول کاری بگم TT)
فکر کنم نزدیک دوماهه که اینجا با ارواح زیر تختتون همخونه شده بودم، و.. صبر کن... wow.
حجم تغییراتی که توی همین مدت کوتاه کردم واقعا خیلی خیلی زیاد بود بوده، چیه؟ فکر کردید بعد دوماه اومدم که فقط یه آپدیت بیخودی بدم و برم؟ معلومه که نه. میخوام راجب اعتماد به نفس حرف بزنم.
خب، از کجا شروع کنم؟ اومم، شاید یک سال پیش خودم گزینهی خوبی باشه، آدمی که به خودش باور نداره، خودش رو دوست نداره، هدف داره ولی انگیزه ای برای دنبال کردن نداره، توی روابطش هی به بن بست میخوره، بابت کوچیک ترین چیزا عذر خواهی میکنه و خودش رو سرزنش میکنه و... احتمالا چیزیه که خیلیا تجربش کردن یا میکنن. هر چند چیزی نیست که انتظار نره، به هر حال با شرایط جامعه و سوشال مدیا و فرهنگ و ... اینکه یه آدم بتونه مثل همون موقع هایی که بچه بود و تقریبا هیچ مسئولیتی روی گردنش نبود اعتماد به نفس داشته باشه و خودش رو دوست داشته باشه سخته.
قبلا فکر میکردم اگه اعتماد به نفس نداشته باشم آدم خوبیم، اگه در جواب بقیه با صدای خیلی آروم صحبت کنم، بابت چیزی که مقصرش نیستم عذر بخوام، اگه مهارتی دارم که خوبه انکارش کنم و هیچ چیزی رو از وجود خودم ابراز نکنم آدم مهربون و خوبیم. در واقع چیزی بود که فرهنگ جامعه ازم ساخته بود و سوشال مدیا و مقایسه کردن خودم با بقیه افتاده بود روی این و اوضاع رو دوبرابر گو- چیز بدتر کرده بود. و واقعا دارم میگم... دوست داشتن خودم و اینکه اعتماد به نفس دارم معجزه کرده :)) من واقعا آدمی نیستم یه چیزی رو انقدرررررر قطعی بگم ولی جدی دارم میگم اگه از فقدان سلامت روان و کوفت و زهر مار رنج میبرید شاید یه دلیل خیلی بزرگش ( خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلییییییی بزرگش ) همینه. وقتی اعتماد به نفس داشته باشید با آدم توی آینه حال میکنید، احساس زیبایی میکنید و واقعا زیبا تر هم میشید ( به قول یکی تاثیری که اعتماد به نفس توی زیبایی داره رو صد تا عمل جراحی هم نداره ) از روابط تاکسیک زود بیرون میاید و خط قرمزای خودتون رو رعایت میکنید، با خودتون مثل یه برند رفتار میکنین و هر کسی به خودش اجازه نمیده بهتون هر حرفی که خواست بزنه.
حالا مامان ثنا اومده چند تا راه کوچولو و بریزه روی میز که وقتی توی طولانی مدت انجامشون بدید واقعا تاثیرشون رو میبینین.
۱. نسبت به خودت آگاهی پیدا کن، کلا اولین قدم برای هر چیزی آگاهیه، راجب بدنت، راجب صورتت، راجب اخلاق و رفتار و عادت هات. عیب هات رو ببین. برو جلوی آینه ( البته نه روزایی که کلاااا مودت خرابه... یه زمانایی هر کاریم کنی فقط میخوای بری جلو آینه از خودت ایراد بگیری، اشکالی نداره... ولی یادت نره اون روزا به خودت یادآوری کنی که همهی اینا فقط و فقط یه حسه. ) از دیدن آدم توی آینه نترس. اون تویی، تو. برو و بشین و فکر کن چه چیزایی و توی وجودت دوست داری یا چه چیزایی باید به نظرت تغییر کنن. آگاهی... آگاهی. هدف هات، رویا هات، همه چیز... جوری که هیچکی نتونه بهتر از تو جزئیات ریزت رو بدونه.
۲. مثل قبل نمون، با توجه به هدفی که داری ( هر چی، بهتر شدن پوستت، پیشرفت تحصیلی، پیدا کردن استایلت، سحر خیز شدن... واقعا هرچی. ) روز به روز هدف های کوچولو بزار و به خودت قول بده که انجامشون بدی، اینکه به قولی که به خودت میدی پایبند باشی باعث میشه بیشتر حس اعتماد و دوست داشتن در رابطه با خودت پیدا کنی و واقعا کمک کنندست :>
۳. راجب آدمای اطرافتون یه فکری بکنید. منظورم این نیست بشینید روی ریز به ریز حرکاتشون زوم کنید. ولی کامان... به نظرتون این آدم اصلا میتونه باعث بشه شما توی یه زمینهای رشد کنید؟ یا فقط بلده ازتون ایراد بگیره غر بزنه و هیچ کاری نکنه؟ واقعا آدمای دور و برتون روتون تاثیر میزارن. اینو واقعا میگم. اگه با کسایی دوستید که هیچ اعتماد به نفسی ندارن و هی از خودشون بدشون میاد و.. عزیزم.. من نمیگم این آدما بدن، فقط میگم نمیشه وقتی دور و برت پر از این آدماس تو شتابان بری و اعتماد به نفس داشته باشی.
۴. اگه جزو آدمایی هستی که خودت رو تخریب میکنی این کارو تموم کن. اینکارو تموم کن. اینکارو تموم کن. از همین الان به خودت قول بده تحت هر شرایطی ( مضطرب شدی، خجالت کشیدی.. نمیدونم حس کردی الان باید این کارو کنی. ) تحت هیچ شرایطی! هیچچچچچ شرایطی این کارو نکن.
۵. خودت رو بیش از حد به کسی توضیح نده باشه قشنگم؟ باور کن وقتی بیش از حد توضیح میدی خودت رو کوچیک کردی و خودت خورد میشی.
۶. خودِ رویایی و ایده آلت رو توی ذهنت تصور کن ( چالش that girl :>) حتی راجب ریز ترینننن جزئیات هم فکر کن. مدل مو، آدمای دور و برت، رشتهتحصیلیت... و از خودت بپرس اگه منِ ایده آل بود چیکار میکرد؟
۷. یه سری چنلای یوتیوب به من یکی خیلی کمک کردن، خیلیییییییییییی. مثلا آنیلیش، lizwizard، شیما کاتوزیان. و راجب پادکست هم خیلی از آدمای مختلف گوش دادم ولی هیچی اندازه "این نقطه" سلامت روانم رو نجات نداد. البته شیما و این نقطه فقط راجب اعتماد به نفس نیستن ولی چیزایی گفتن که به من یکی کمک کرد خواه ناخواه توش پیشرفت کنم.
۸. خب این یکی راجب سوشال فوبیاست. کم کم روی این موضوع کار کن... چون وقتی سوشال فوبیا داری مدام ذهنت درگیر اینه که بقیه راجبت چه فکری میکنن؟ در حالی که بقیه خیلییی تلاش کنن بتونن برنامهی امروز خودشون رو به یاد بیارن. پس؟ پس کم کم روش کار کنید و از چیزایی که فکر میکنین میتونن کمکتون کنن استفاده کنین.
۹. رو زبان بدنت کار کن، لعنتی این مورد... اصلا آه ") شاید یه حرف حوصله سر بر با همین یدونه مورد ۱۰۰ برابر جذابیت پیدا کنه و باعث بشه اگه واقعا هم اعتماد به نفس نداری کاملا شبیه آدمای با اعتماد به نفس باشی.
۱۰. با خودتون وقت بگذرونین و یه زمانایی تنها خوش بگذرونین، واقعا... واقعا این هم باعث میشه خودتون رو دوست داشته باشید و هم باعث میشه اعتماد به نفستون بیشتر باشه. کلا هر چی رابطتون با خودتون بهتر باشه این اعتماد به نفسه هم بیشتره. مثلا برای خودتون نامه بنویسین، آهنگ مورد علاقتون رو بلند بلند بخونین، کارایی که به روحتون آرامش میده و انجام بدید، هدف هاتون و مرور کنین، ژورنال، میکاپ... نمیدونم، هر کاری که بهتون حس خوبی میده رو انجام بدید.
و خب.. آخرِ کاری میخوام بگم اشکالی نداره اگه یه روزایی ( چند هفته یا حتی چند ماه ) سردرگمی، نمیدونی داره چه اتفاقی میوفته، افسرده ای، از خودت بدت میاد.. هیچوقت بابت هیچ کدوم اینا خودت رو سرزنش نکن. هر اتفاقی که امروز داره برات میوفته قطعا قراره یه روزی یه جایی توی آینده به کارتون بیاد، از شما یه آدم پخته تر، کامل تر و بالغ تر میسازه. خب؟ همهی این دردا و همهی این روزا تموم میشن و اینو قول میدم. Pinky promise .
اگه امروز و دیروز و هفته های قبل همش اشک گوشهی چشمت بوده و خودت رو دور پتو پیچیدی، لای کتابات قائم شدی و از جامعه فرار میکنی هم هیچ اشکالی نداره. تو داری درد رو میگذرونی، دردایی که فقط مخصوص توعن، همونقدر مثل "تو" خاص و استثنایی و این باز هم تویی که از پسشون بر میای. اگه حال و حوصله نداری اشکالی نداره... یه قدم کوچولو بردار. مثلا؟ امروز یه لیوان آب بیشتر بخور. مثلا؟ برو چایی دم کن و عطرش رو وارد ریه هات کن. مثلا؟ یه شمع روشن و آرزو کن. هر چیزی... هر کاری میتونی برای آدم توی آینه بکن و دوسش داشته باش. چون هیچکسی نمیتونه اندازه تو این کارو خوب انجام بده 🎀.
پی نوشت : خوشحال میشم شناس یا ناشناس برای کسی که امروز حال خوبی نداره در حد یه متن یه چیزی بنویسید تا بهش حس بهتری بده.
بیرون هوا طوفانیه، دارم آهنگ Wherever u are رو گوش میدم، بهتون پیشنهاد میکنم.
صبح مدرسه نرفتم چون مریض شدم ( پارسال ۹ بار مریض شدم و امسالم که والا... سالی که نکوست از بهارش پیداست :) )
به خودم سفت و سخت قول داده بودم صبح زود بیدار شم و درس بخونم، ولی ظاهرا تنبلی اونقدر عاشقمه که حاضر نیست ولم کنه. - پلی شدن آهنگ عاشق منه، دوست داره من و - و فقط زنگکوک رو خاموش کردم و خواب و دوباره بغل کردم.
وقتی مریضی و گلوت میسوزه چی میچسبه؟ آفرین بستنی، که بخوری و بیشتر گلوت بسوزه. ولی واقعا وقتی مریضی و خودت و میزنی به این راه که مریضی؟ راجب چی حرف میزنی؟ خیلی خوبه >>. تازه با افتخار قرص هامم نخوردم و الاناست بیوفتم بمیرم XD ممکنه بخاطر سرما خوردگی مُرد؟ الان واقعا ذهنم درگیر شد. مثل اُسکلا رفتم سرچ کردمXD... نمیشه مُرد.
حالا که بحث مرگ شد، بعد خوردن بستنی ای که حالم و ده برابر بدتر کرد ولی خیلی کیف داد، رفتم کتاب ۱۳ دلیل برای اینکه و بخونم، شنیدم فیلمش هست ولی من فعلا میخوام کتابش و تموم کنم. آخرای کتابشم و با تموم وجودم میتونم بگم دید جدیدی نسبت به خودکشی و اتفاقات قبل و بعدش بهم داد.
و آره، چیزی که ذهنم رو خیلی شدید درگیر کرده بحث "خودکشی " هست. خیلی بهش فکر میکنم، خیلی. نه اینکه بخوام خودم رو بکشمااا نه، بیشتر دارم به این موضوع فکر میکنم که چی میشه آدمی که صبح با امید به زندگی بیدار میشه بعد از ظهر با خودش میگه دیگه بسمه، و خودش رو میکشه. میدونید؟
کلا خودکشی دو حالت داره، دو حالت کلی... یا از قبل کلی بهش فکر کردی، یا اینکه نه صرفا یهویی تصمیم میگیری این زندگی و تموم کنی. خیلی یهویی و بی برنامه.
و اگه بخوام بگم کدوم حالتش خطرناک تره، واقعا نمیشه گفت. تو حالتی که داری به کشتن وجود خودت فکر میکنی دیگه کار از بد و بدتر گذشته، اوضاع افتضاحه و شاید بهتر باشه با پدر مادرت یا کسی که فکر میکنی بتونه کمکت کنه راجبش حرف بزنی و پیش روانشناسی، تراپیستی چیزی بری. شاید اگه هانا ( شخصیت اصلی کتاب ۱۳ دلیل برای اینکه که خودکشی کرد. ) به جای امیدِ بی جا داشتن به اینکه آدم های اطرافش یک روزی با اون جوری که ارزشش و داره رفتار میکنن، پیش یه متخصص میرفت الان زنده بود. =)
میدونم خیلی از پدر مادرا نسبت به کلمه روانشناس و این داستانا یه گارد محکم دارن، ولی خواهشا براش بجنگید. مگه وقتی میخواید خودکشی کنید دیگه هیچیِ هیچی براتون مهم نیست؟ خب، پس برای این یکی تا میتونید بجنگید.
و آره... اگه بخوام راجب کتاب بگم، واقعا متوجه شدم خودکشی آخرین و دردناک ترین راهِ زندگی هر آدمی میتونه باشه =). فکرش رو بکنید، آدمی که یه روز توی آینه میشناختید، همونی که کل بچگیتون رو باهاش سر کردید، تمام آرزو هاتون، تمام کار هاتون و بکشید... خودکشی این نیست که فقط جسمتون و بکشید و روحتون و خلاص کنید بره، میدونم خیلی دارم سخنرانیِ کلیشه ای میکنم، ولی چرا که نه؟ کلیشه ها واقعا همیشه هم بیخود نیستن.
حدود چند روز پیش کلی با آنیما راجبش حرف زدیم، و میدونید؟ من واقعا گریم گرفت، و دلم سوخت. واقعا دلم سوخت... چون واقعا افکار خودکشی چیزی نیست که کنترلش دست خود آدم باشه و هر اتفاقی که میوفته، انگار به اتفاقات بد قبلی وصل میشه و زندگی و یه مجموعه پر از پوچی و درد میکنه، و واقعا مقاومت در برابر خودکشی نکردن از خودِ خودکشی سخت تره و... افکار پوسیده جامعه به اینجور آدم ها بی توجهی میکنه =). واقعا دردناکه. خواهشا هر وقت به سرتون زد زندگی خودتون و بگیرید قبلش به یه دوست پیام بدید و خودتون و خالی کنید، کی میدونه؟ شاید واقعا منصرف شدید. و خواهشا اگه کسی راجب همچین چیزی باهاتون حرف میزنه بهش گوش بدید، چون اگه اون روز هم کلاسی های هانا نمیگفتن کسی که این درخواست کمک و نوشته فقط دنبال توجه بوده، شاید اگه یهکم بیشتر به درد اون آدم ناشناس که هانا بود توجه میکردن، شاید هانا الان زنده بود.
میدونم خیلی حرف زدم، ولی لطفا هیچوقت توی آینده دست به اینکار نزنید. ♡
خب داشتم میگفتم، بعد از اتلاف وقت و پرسه زدن توی یوتیوب و عمل نکردن به برنامه درسیم، من اینجام و دارم به این فکر میکنم واقعا نباید یه قرصی بسازن که بتونه از تنبلی یه آدم بکاهه؟ :"|. جدی خیلی مسخرست که ده روزِ درس نخوندم، خوردم و خوابیدم و فیلم دیدم و عملااااا یک هفته مونده به امتحانات خرداد تابستون و جا دادم، و هنوووووزززز باز هم خستم. چجوری توی ویدیو های انگیزشی میگن اوه آره، اگه خسته ای اشکالی نداره اگه یه روز استراحت کنی. بچچچچچچ یه روز؟ ولم کن خستگی از این ده سالی که رفتم مدرسه با بیست سال استراحت هم برطرف نمیشه، نمیتونی انگیزه بدی فقط برو بمیر. ="|||
وایب اینجور عکسا >>>
- این کاربر به طرز شدیدی نیازمند ماتحتیه که پاشه درس بخونه.
.Oh God, save me from studying
هفته قبل هر روزش امتحان داشتیم، این هفته هم هر ۳ روزش و امتحان داشتیم و گس وات؟ هفته بعد هم هر ۵ روزش و امتحان داریم =). دلیل مرگ = مدرسه.
سر امتحان هندسه ضربان قلبم ۱۲۰ بود میفهمید؟ یعنی این جاکشا جدی دارن ما رو میکشن.
امسال خیلی محو شدم، توی مدرسه هر کی بهم میرسه میگه چمه چرا انقدر محوم و دیگه جیغ نمیزنم.
منی که سه ساعت باید توضیح بدم به جان جد و آبادم حالم از خوب هم خوب تره :
اصلا وضعی...
سلام من یه دونه پست هم ندارم که توش غر نزده باشم XD.
ولی اینجا حرف زدن هم جدیدا حس عجیبی داره، نمیدونم. عجیبه میدونید؟ چون دیگه بهم توجه نمیکنید =-=.
فقط منم که احساس میکنم ابرا + نور + گل + باد این چند وقت زیادی جادویی شدن؟ ( طلوع و غروب که همیشه جادویی بودن TT )
و آره... چهارشنبه جزو پر استرس ترین روز های امسالم بود و همین که صبح بیدار شدم مطمعن بودم امروز قراره روز خیلی مزخرفی باشه، ولی همین که سوار سرویس شدم و اون روزنه های نور + ابر هایی که یه تُن پف کرده بود رو دیدم... اینجوری بگم اگه نبودن من واقعا... واقعااااااااا مُرده بودم.
و وای... معلم ادبیاتم >>>> سه شنبه شعرایی که نوشتم و براش بردم تا ایراداش و بهم بگه... و میدونید؟ بهم گفت استعدادش و دارم و قلبممممممم پزخجزخلزجخلزچخل TT.
دلم برای میکا و سلین و آیلین و میتسو واقعا تنگ شده... و جدا آرزو میکنم زود تر تیر برسه تا همه سرشون خلوت بشه. من واقعا دلم برای تابستون و استرس نداشتن تنگ شده.
از اون عکسای داغونی که لبخند رو لبت میارن فقط چون خودت میدونی موقع گرفتنش داشتی به چی فکر میکردی :
۱. اینکه مدرسه حضوری شد، دوباره از نزدیک دیدن کلی همسن خودم نیاز بود (؟)
۲. طلوع های آفتاب امسال >>>>>>>
۳. تابستون، تابستون، تابستون...
۴. نودلای ۱۴۰۱ و با هیچی عوض نمیکنم TT
۵. انیمه هایی که دیدممممممم >>>>>>>>>>>>>
۶. کیدرامای صدای جادو... میشه گفت خود جادو بود :)
۷. آهنگای توایس )))))
۸. وقتایی که مامان بابا ۷ صبح من و میفرستادن استخر تا مثلا از این خنثی بودن در بیام، و جوری که جواب داد و طلوع هاش.... >>>>>
۹. وقتی میرفتم به هر پیرزنی میرسیدم سلام میکردم و براش آرزو های خوب خوب میکردم و گااااد لبخندشون TTTTTTTTT
۱۰. آدمای عجیبی که دیدم ( که ۹۹ درصدشون همینجان) و جوری که دیدگاه های خفنشون روم یه چسمثقال تاثییر گذاشت >>>>>>
۱۱. عروسی دختر خالمرملممممممم
۱۲. طلوعای پاییز TT بارون پاییزززززز خود پااایییززززززز
۱۳. جوری که به نوشتن خو آوردم))
۱۴. و البته وقتایی که خودم و به زووور میکشوندم دو صفحه هم شده کتاب بخونم بعد یهو بوووومممم تموم میشه و وای حس افتخار بعدش TT ( بقیه : ۵۰۰ تا تست و درست حل میکنن، من : وایییی یه کتاب ۲۰۰ صفحه ای و بعد ۴ ماه ماتحت دریدگی تموم کردمدنومممممم TT )
۱۵. وقتی با اون زنیکه فرشته رفتیم باغ کتابببببببب
۱۶. اومممم... میشه اینکه برای اولین بار رفتم زیر بارون شالاپ شولوپ کردم هم اضافه کنم؟ TT
۱۷. منگاتاااا >>>>>>>> واقعا کاری توش نکردم ولی لعنتی خیلی پاتوق خفتی یودمدودد
۱۸. وقتایی که با عسل میرفتم بیرون TT
۱۹. اون هفته ای که مامان و بابا هی بهم اتک میزدن >>>>>>>
۲۰. حرف زدن با سلین و میتسو و پونیو و ایمی و آیلین و میکا و تینا و جیوو و اون مرتیکه مفنگی گه اسمش درسا بود آنیما دافولی با و بقیه و بقیه و بقیههههه
۲۱. وقتی سلین بهم گفت یه روز برام تو یه باکس نودل تند میفرسته TT
۲۲. وای وقتایی که آنیما میومد پنلم و میترکوندندددد >>>>>>>
۲۳. وای وایایاییی آهنگایی که میکا بهم دادندتوننن
۲۴. وای جیوو....... سر اون وببببب XDDDD
۲۵. صبر کن خیلی داره زیاد میشه زیاد وارد جزئیات شدم ولی دیگه حال ندارم پاک کنم قبول کنید TT ( سه مورد بالا دو کلی حرفای اکلیل کننده در نظر میگیریمممم TT )
پ.ن : وای قرار بود یه چسه بنویسم ولی یهو ذوق کردم از دستم در رفتتتتت TT