شاید بهتره بدونیم.

طبق ماده ده قانون حمایت از کودک و نوجوان :

برقراری ارتباط با طفل و نوجوان در فضای مجازی به ‌منظور هرگونه آزار جنسی یا ارتباط جنسی نامشروع به یکی از مجازات‌ های درجه شش قانون مجازات اسلامی. 

حبس تعزیری درجه شش در قانون مجازات اسلامی به معنای حبس بیش از شش ماه تا دو سال است. این نوع حبس معمولاً برای جرایمی در نظر گرفته می‌شود که تهدید مستقیمی برای امنیت عمومی یا جان افراد ندارند، اما به هر حال مجازات قانونی دارند. 

پی نوشت : طفل: هر فرد که به سن بلوغ شرعی نرسیده است. نوجوان: هر فرد زیر هجده ‌سال کامل شمسی که به سن بلوغ شرعی رسیده است.

طبق ماده بیست و دو قانون حمایت از کودک و نوجوان :

در موارد زیر مرتکب جرم به بیش از میانگین حداقل و حداکثر تا حداکثر مجازات مقرر قانونی محکوم خواهد شد:

الف) مرتکب جرائم موضوع مواد (10)، (11)، (12) و (13) این قانون از افرادی باشد که سمت ولایت، وصایت، قیمومت یا سرپرستی دارد یا به هر نحو مراقبت و نگهداری از طفل و نوجوان بر عهده او می ‌باشد.

ب) مرتکب از کم ‌توانی ذهنی یا جسمی طفل و نوجوان در جرائم موضوع مواد (8) تا (16) این قانون سوء استفاده کرده باشد.

پ) در صورتی که مرتکب به‌ صورت‌ مکرر مرتکب جرم علیه طفل و نوجوان شده باشد.

و طبق ماده بیست و سه قانون حمایت از کودک و نوجوان : 

در صورتی که مرتکب جرائم موضوع این قانون نوجوان باشد، موارد تشدید مجازات نسبت به وی اعمال نمی ‌شود.

این در خصوص طفل و نوجوان بود، به شکل کلی تر در قانون جرایم رایانه ای : 

در قانون مجازات اسلامی نیز اشاراتی در خصوص جرم ورود به حریم خصوصی و ایجاد مزاحمت و ممانعت از اِعمال حق شده است. بر اساس این قانون، اگر کسی بدون اجازه، وارد حریم خصوصی فردی دیگر شود، هم به لحاظ مدنی و هم به لحاظ کیفری، دارای مسئولیت است. ماده ۶4۰ کتاب پنجم قانون مجازات اسلامی و مواد ،1۲ 1۶ و 1۷ قانون مجازات جرائم رایانهای، حیثیت شهروندان را موردحمایت قانونی قرار داده اند. درواقع، این قوانین از حریم خصوصی شهروندان حتی در فضای مجازی به صورت غیرمستقیم حمایت کیفری کرده اند. نیاز به قوانین و مقررات پیشگیرانه که با مجازات سنگین و بدون اغماض، با ناقضان حریم خصوصی و افشاگران اسرار مردم برخورد کند امری مشهود در این حوزه است

مصادیق نقض حریم خصوصی در فضای مجازی :

- دسترسی غیرمجاز به داده های رایانه ای یا مخابراتی نظیر هک ایمیل یا حساب کاربری اشخاص

- شنود غیرمجاز محتوای در حال انتقال در سیستم های رایانهای یا مخابراتی نظیر استفاده از نرمافزارهای شنود چت های اینترنتی

- دسترسی غیرمجاز به داده های سری در حال انتقال در سیستم های رایانهای یا مخابراتی یا حامل های داده یا تحصیل و شنود آن

- در دسترس قرار دادن داده های سری در حال انتقال در سیستم های رایانه ای یا مخابراتی یا حامل های داده برای اشخاص فاقد صالحیت

- نقض تدابیر امنیتی سیستم های رایانه ای یا مخابراتی به قصد دسترسی به داده های سری در حال انتقال در سیستمهای رایانه ای یا مخابراتی یا حامل های داده

- حذف یا تخریب یا مختل یا غیرقابل پردازش نمودن داده های دیگری از سیستم های رایانه ای یا مخابراتی یا حامل های داده به طور غیرمجاز

- از کار انداختن یا مختل نمودن سیستمهای رایانهای یا مخابراتی بهطور غیرمجاز نظیر غیرفعال سازی پایگاهداده تارنماها و ممانعت از دسترسی اشخاص به پایگاه های اینترنتی شخصی

- ممانعت از دسترسی اشخاص مجاز به داده های یا سیستم های رایانه ای یا مخابراتی به طور غیرمجاز

- ربودن داده های متعلق به دیگری به طور غیرمجاز

- هتک حیثیت از طریق انتشار یافتن صوت و فیلم تحریف شده دیگری به وسیله سیستم های رایانه ای یا مخابراتی

- نشر اکاذیب از طریق سیستم های رایانه ای یا مخابراتی به قصد اضرار به غیر یا تشویش اذهان عمومی

- فروش یا انتشار یافتن یا در دسترس قرار دادن گذرواژه یا هر دادهای که امکان دسترسی غیرمجاز به داده ها یا سیستم های رایانه ای یا مخابراتی متعلق به دیگری را فراهم میکند

- آموزش نحوه ارتکاب جرائم دسترسی غیرمجاز، شنود غیرمجاز، جاسوسی رایانه ای و تخریب و اخالل در داده ها یا سیستم های رایانه ای و مخابراتی

 

سال ها پیش و حتی این مدت، اشخاصی بودن که از سن کم آدم های این فضا استفاده کردن. نه صرفا اینجا، در کل داخل فضای مجازی خیلی این اتفاق میوفته. در قبال این جور آدم ها از خودتون ترسی نشون ندید، اما باهاشون درگیر هم نشید، چون این همون چیزی هست که دقیقا می‌خوان. من نه وکالت خوندم و نه مطالعاتی راجبش داشتم، صرفا نتیجه یه کم تحقیق ساده هست متنِ بالا تا بگم قربانیِ چیزی نیستید و هر وقت بخواید می‌تونید شکایت کنید. حتما بین خانواده کسی پیدا میشه که باهاش راحت تر باشید و بتونید راجبش باهاش صحبت کنید. در کل هر چقدر هم که فکر می‌کنید همه چیز رو می‌دونید، باز هم اگه همچین اتفاقاتی براتون افتاد از یک بزرگ تر کمک بگیرید، اون ها بیشتر توی جامعه بودن و درست یا غلط احتمال اینکه بتونن بهتر کمکتون بکنن بیشتره. تا اونجایی که فهمیدم برای شکایت لزومی نداره حتما به شکل حضوری برید، و میتونید داخل سایت پلیس فتا برید، ثبت نام کنید فرم پر کنید و شکایت تنظیم کنید. ( اگه نیاز به رسیدگی فوری داشتید با  096380 تماس بگیرید ) و باید برای شکایت، کارشناسی و وکالت هزینه کنید. 

اینکه اینکار رو انجام بدید یا نه، فقط به خودتون و شرایطتون بستگی داره، صرفا میخواستم بدونید شما قرار نیست قربانیِ هر کسی و هر اتفاقی بشید و همیشه می‌تونید کمک بخواید. حرفم شاید برای بعضی ها عجیب باشه، اما سیارات تماما از ما می‌خوان که تغییر کنیم و دنیا نمی‌تونه بیشتر از این با الگو های تکراری پیش بره، همین که ته ذهن و قلبتون بدونید هیچکس و هیچ چیزی نمیتونه شما رو قربانی کنه بردید. همین دیگه، خیلی مراقب خودتون باشید و فکر شده عمل کنید، بوس. 

پی‌نوشت : احتمالا جزئیات خیلی بیشتری هست، اما من سواد اون بخش رو ندارم برای همین در حدی که متوجه شدم رو در میون گذاشتم. 

  • ۲
  • حرف‌ها [ ۴ ]
    • ثنآ ‌‌‌‌‌
    • پنجشنبه ۶ تیر ۰۴

    ققنوسِ برخاسته از جهنم

    هر چقدر روز ها بیشتر میگذرن مفهوم مادر هم برای من پررنگ تر میشه. چیزی فرای این جسم هست که من رو صدا میزنه. به آینه که نگاه میکنم، خودم رو دختر یا معشوق کسی نمیبینم. تا حالا مثل یک دختر ازم مراقبت نشده و هیچوقت مثل یک معشوق دوست داشته نشدم. اما من مادر هم نشدم، پس این همه احساس مبهم چجوری بهم هجوم اوردن؟ شاید چون شب ها، اون بچه ی مضطربی که درون من هست رو میخوابونم، براش قصه میگم. و تا خونه رو ترک میکنم دوباره صدای گریه هاش رو میشنوم. پس من میشم مادر، هر چیزی رو هست رها میکنم، تا دستم به اشک های اون بچه برسه. مادر بودن برای من مراقبت کردن یا رشد پتانسیل نیست، من از پاره های اتیش جهنم گل میسازم تا بچم لبخند بزنه. البته که به شکل استعاری. همه چیز راجب استعاره هاست، مگه نه؟

     

     

    خالی. شما چیزی می بینید؟ من هم نمیبینم. صدا هایی میاد، اما چیزی میشنوید؟ من هم نمیشنوم.

    چه کسی اولین بار بچه ی من رو کشت و من رو با این زخم مادرانه رها کرد؟ نه دختر بودم، و نه معشوق. حالا باید اجازه بدم جگر گوشم هم از چنگم در بیارن؟ اوه نه. لطفا روحم رو از تنم جدا کن و با این خشم مادرانه جهان رو بسوزون، اما بلایی سر طفل من نیار. طفل؟ کدوم طفل. من که بچه ای ندارم. پس این مادر سوگواری که درونِ من زندگی میکنه از چی صحبت میکنه ؟ 

    آها، یادم اومد، راجب کودک 7 سالش حرف میزنه.اون هم همینجا زندگی میکنه، درونِ من.

    مادر با موهای پریشونِ بلندی که به صورت عرق کرده و رنگ پریدش چسبیده و پیراهن سفید بلندی که جز سیاهی چیزی براش نمونده، پا برهنه از بهشت خیالی به درونِ من اومده، پایتختِ قدیمیِ جهنم. تمام ساکنین اینجا از وضع این مادر با خبرن، از دست های لرزون و نگاه مضطربش همه چیز معلومه. صبح  ها تا به شب پشت در خونه ای می نشینه که کودک در رو به روی اون بسته. " طفلِ من؟ طفلِ معصومِ من؟ بزار مامان بیاد.. " این جملاتی هست که مدام زیر لب میگه، حتی زمانی که برای رسیدگی به این مشکل پیش من اومد و ازم کمک خواست، عاجزانه هر از چندگاهی این جملات رو زمزمه میکرد.

    کودک طلسم شده، تقریبا مشابه اتفاقی که برای همه ی بچه های این جهنم میوفته. در نبود مادر، مرد سیاه پوش طلسمی که نباید رو روی بدن این بچه اعمال کرد. بدن کودک کرخت و پوسیده میشه. منجمد میشه و بخاطر سنگینی اتفاق بخش عظیمی از هویت خودش رو از دست میده. احتمالا بار ها از خودش میپرسه اگر این طلسم نبود، من کی میشدم؟ علت انجام طلسم واضحه. بچه ها و بعد مادر ها بیشترین انرژیِ اون بالا، بهشت رو دارن. اعمال قدرت و به اتیش کشیدن بال هایی که برای پرواز ساخته شدن برای مرد های بی چهره ی این جهنم لذت بخشه، اون ها رحمی نمیکنند. اگه میتونی پرواز کنی، اینجا.. محکوم به سقوطی.  اما برای من اهمیتی نداره. در واقع من منجمد ترین بخشِ این جهنمم. زاده ی اشک های اون بچه. اما اشکِ غم زده ای نیستم، برخلاف تصورات خالی از ذره ای احساسم. این بهترین راه برای محافظت از روان همچین بچه ای هست. هیچ اتفاقی نیوفتاده، چشم هات رو ببند، توی مه هم بازی سایه ها شو و از خونه فرار کن.. هم سفر باد شو و فراموش کن چه بلایی سرت اومده. اگه بالهات برخلاف بقیه بچه ها سوزونده شده، تو باد رو داری، پرواز کن. 

    از داخل راهرو مایع ی لزجی فریاد میزنه. معرفی نکردم؟ سرکوب. احتمالا الان بچه خوابه، بهترین زمان برای یاداوری زندگیِ جهنمی هنگام خوابه. به هر حال خدایان از ما نمیگذرن، چون حق دخالت و اسوده کردن زندگی کسی رو نداریم. پس اگه ما بیداریِ اون رو اسوده کنیم، کابوس ها رو راهیِ خواب و رویاهاش میکنن.

    بعدِ ورود سرکوب، تک چشمیِ کوتاه قدی از کنارش فرار میکنه، ترس. اون همیشه اینحاست و در حال فریاد زدنه. برای این بچه ناراحت نیستم، فقط برام سواله چجوری قراره دووم بیاره، وقتی که ترس بی وقفه از لوله های زنگ زده ی این جهنم دره بالا و پایین میره و باعث میشه امنیت رو نبینه، مگر در سایه ی ترس.

    شما هم دارید این زلزله رو احساس میکنید؟ احتمالا از شهرِ کناری میاد، سیستم عصبی.

    بچه ها ازار دهنده و دردسر سازن، تغییرِ روحی و روانیِ این بچه تا شهر های کناری میره. اما موردی نیست، سیستم عصبی فقط داره همه چیز رو به سرعت یادداشت میکنه. صدا، بو، لمس.. این بهترین راه برای شکنجه ی بچست، درسته؟ حالا دیگه یادش میمونه. بخش هایی از اون خاطرات متاسفانه در مواد مذاب حل میشن، اما مهم اینه حرکات حتی به شکل مبهم ثبت بشه. حالا شب ها بیدار میمونه، برانگیخته و کم کم افسرده میشه. همه چیز به خوبی سوخته شده، بدنش تماما تحت کنترل طلسم، و روحش به دست ما شیاطین غسل داده میشه. 

    فریاد مادر دوباره گوش ها رو پر میکنه. " من، مادرم! " و فریادی دوباره. درون چشم هاش خشمی نهفته شده که میتونه هر کسی رو درونش بسوزونه. اما این مادر... زاده شده از این بچست. این مادر زاده ی نیاز های بچست، وجودش از خودش نیست و واقعیتی نداره. هیچ کدوم از ما نداریم، همه ی ما سالها پیش با وجود طلسم مردیم و این خاطراتی از آینده ی ماست. همه ی ما صرفا تلاشی برای بقاییم. هر انچه مونده بچه ی مهر و موم شده و بال های سوختست.

    اما چشم های این مادر... مفاهیمِ غیرقابل توصیفی رو با خودش حمل میکنه و من رو میترسونه، اشتباه میکردم... اون بچست! اون روحش با این بچه یکی شده.

    چشم هاش به من میگن میتونه طلسم و تمام این جهنم رو خاکستر کنه. پس کسی اون شب فریاد های این بچه رو شنیده بود؟ فریاد دوباره ای میزنه. "مادر! " جهنم در خودش میسوزه. ققنوسی که ازش صحبت میکنن.. همین کودک که زاده ی این مادره، و همین مادر که زاده ی این کودکه.

    " قربانی هرگز، بازمانده تجاوز. "

    - ثنا.

  • ۰
  • حرف‌ها [ ۱ ]
    • ثنآ ‌‌‌‌‌
    • چهارشنبه ۵ تیر ۰۴

    نجوای شهریور و خونه‌ی بهار

    خیال، خیال، خیال. هر چیزی که من رو از واقعیت جدا کنه، با آغوش باز می‌پذیرم. 

    این روز ها عصبی و بی حوصلم. خونه‌ی بغلیِ مادرجون زنِ عصبی ای هست، که روح پریشونش به من هم سرایت کرده. پسر بچه‌ی بانمک و شیطونی داره، شاید کلمه ای بیشتر از کلمه‌ی شیطون براش نیازه.. اما بچه‌ست. تمام روز سرش جیغ میکشه، جوری فریاد میزنه که انگار روحش می‌خواد از بدنش بیرون بیاد و اون بچه رو بکشه. هر ده دقیقه یک بار، یک ربع بی وقفه فریاد میزنه و بچه رو سرزنش می‌کنه. حقیقتا بار ها توی ذهنم کشتمش. ازش متنفرم، دلم می‌خواد برم همین الان در اون خونه رو بزنم و بکشمش، بی اغراق دلم می‌خواد مستقیم برم وارد آشپزخونه بشم، مستقیم برم اونجا و گلوی اون زن رو ببرم. تا این حد داره روی روح و روانم راه میره. شاید این نتیجه‌ی اون چیزی باشه که درون خودم حمل می‌کنم، چیزی که از درونم فریاد میزنه " هیچ بچه ای نباید تو هیچ کجای دنیا با چشمای گریون بخوابه " .

    من بهترین رابطه رو با خواهرم دارم، اما امروز حتی با اون هم دعوا کردم. و الان خیلی عصبی ام. دقیقا نمی‌دونم از کی، چند روزه مدام عصبی ام و احتمالا قراره بپذیرم تاثیرات pms داره من رو به ناکجا آباد می‌بره‌.

    نمی‌دونم چرا همچین عنوانی زدم، شهریور پارسال خوشایند نبود و برعکس، بهار طبق هر سال قشنگ ترین زمانِ ممکن بود. شاید فقط دلم برای جفتش تنگ شد، برای زمانی که خونه به دوش نبودم. دلم برای تهران تنگ شده، و از اعماق وجودم پشیمونم که چرا همیشه تا این حد باهاش احساس بی‌گانگی می‌کردم و هیچوقت تلاش نکردم بشناسمش. راستش هیچوقت آدمی نبودم که از خونه برم بیرون، تقریبا به زور باید من رو از خونه به بیرون کشوند. اما پشیمون شدم، کلی خیابون که ندیدم، کلی کافه که نرفتم.. ولیعصر. راستش فکر نکنم خیلی گذرم به ولیعصر خورده باشه، اما همیشه گوشه‌ی ذهنم بود وقتی که دانشجو شدم، هر از گاهی برم و شبانه اونجا قدم بزنم. من زندگی رو به تعویق انداختم و تا سر حد مرگ از این موضوع پشیمونم. چون دفعه‌ی بعد که پام رو تهران بزارم.. نه تهران تهرانِ سابقه و نه من، اون ثنای قدیمی. 

    اون ثنای قدیمی. امروز وقتی زود تر از همه بیدار شدم و سماور قدیمی رو روشن کردم، داشتم به همین فکر می‌کردم. من اصلا فرصت کردم باشم، که بخوام به کسی که بودم فکر کنم؟ شعله این سماور یکم بد قلقه، چند بار خاموش شد تا بلاخره روشن بشه. وقتی بهش فکر می‌کنم، آدم وقتی توی بچگی توی موقعیتی قرار میگیره که دچار گسستگی میشه، تا مدت ها همه چیز رو توی مِه گم می‌کنه. توی مِه راه میره و راه میره، چون شاید اگه فقط چند دقیقه متوقف بشه و بفهمه چه بلاهایی سرش اومده، گرگ های گرسنه سلاخی‌ش میکنن. همون چیزی که ازش به عنوان " حالت بقا " یاد می‌کنیم. من.. فقط بلند شدم، بخاطر ثنای ۷ ساله. نه بخاطر هیچکسِ دیگه ای. اما هنوزم گاهی اوقات ناامید کننده میشم، می‌دونم اون بچه سرزنشم نمی‌کنه، اما با این حال بازم از خودم انتظار بهتری دارم. 

    راستش لبخندم... یادم نمیاد. ولیعصر، بدن اسکینی، احساس امنیت، بوی کتابای جدید، تموم شدن کنکور، دیدن دوستام. فکر کردن به این ها هنوزم خوشحالم میکنه و لبخند به لبم میاره. زنِ همسایه هنوز داره سر بچش داد میزنه و بهش بدترین حرف ها رو میزنه. نمی‌دونم... چرا فقط نمیرم و چیزی نمیگم؟ شاید ناامیدم. آره، من واقعا از تغییرِ آدم بزرگ ها ناامیدم. اتفاقا ظهر اومدن پیش مادرجون، من رفتم تا با زن صحبت کنم، اما زن داشت گریه می‌کرد و اصرار داشت همش تقصیر پسرشه. حقیقتا تنفر کل وجودم رو گرفت، تنفر و ناامیدی. انگار همه‌ی امیدم رو برای بهتر شدن این زن و همینطور حال بچه از دست دادم. فقط عصبی ام، از اینکه هر چقدر هم حرف بزنم و بگم دلم نمی‌خواد بچه ها آسیب ببینن، باز هم اولین نفر بچه ها آسیب می‌بینن و حتی خودم هم گاهی نمی‌تونم این حس سرخوردگی رو حل کنم و به خواهرم منتقلش می‌کنم عصبی و خستم. پس چجوری میشه کاری کرد؟ وقتی جهان هر کاری که دلش می‌خواد رو میکنه. فکر می‌کردم تموم کردم، فکر می‌کردم پذیرفتم که دیگه جهان بهتر از این نمیشه. اما هنوزم وقتی پای بچه ها میشه، بخشی از وجودم فریاد میزنه. این صدای خسته‌ی امیده؟ 

  • ۳
  • حرف‌ها [ ۵ ]
    • ثنآ ‌‌‌‌‌
    • يكشنبه ۲ تیر ۰۴

    خیال، ستاره، قاصدک

    کسی که باید بدونه، میدونه. این چیزی هست که ترجیح میدم برای شروع استفاده کنم. چون عصبیم. دیدن آدم هایی که تا آخرین چکیده نور من رو از جهانم خارج میکنن تا بگن " من روشن ترین ستاره این جهانم! " و در نهایت انگشت اتهام رو به سمت میگیرن، این آدم ها نفرت انگیزن. و من بیشتر یا کمتر از این نمیگم. کسی که بدونه دارم راجب چی حرف میزنم میفهمه، و کسی که نه هرگز نمیفهمه. 

    تقریبا با خشمی که گلوم رو ترش کرده دارم مینویسم، تمام امروز در حال نوشتن بودم و آروم یه گوشه از اتاق رو  تصرف کرده بودم. در واقع چند روزی هست تماما توسط ادبیات یا بهتر بگم خیالات محاصره شدم. خیالاتم بعد از 5 سال جوشید، ولی از نتیجه ای که تا الان داشته نمیتونم بگم راضیم، در واقع نمیدونم متری که برای رضایت دادن به نوشته توی دستم باشه باید چقدر باشه. اما برام قابل قبوله و زیر پوستی خودم رو تحسین میکنم. 

    امروز حالم خوب بود، اما یک ساعتی هست که عجیب شدم. شاید تاثیرات پی ام اس باشه، اما عمیقا بهم این احساس رو میده که تمام مردم جهان دارن متوجه ریز ترین عیب و نقص هام میشن، و این بی اعتمادیم رو خیلی بیشتر میکنه. اما میدونم فکرم درست نیست و همه ی این ها مقطعی عه، وگرنه چجوری با باور داشتن به همچین چیز وحشتناکی، میتونم سرم رو بالا بگیرم و پررو پررو کلمات رو توی این صفحه پرتاب کنم؟

    امروز باد عجیب نوازشم میکنه، نمیدونم چجوری ممکنه... اما من واقعا با باد خو میگیرم. مطمینم زیر گوش من زمزمه هایی میکنه که من هنوز بخاطر ناتوانیم در درک و فهم زبان این موجود عجیب متوجهش نمیشم. اما هر چیزی که میگه، آرومم میکنه. انگار به آغوشم میکشه و بهم این قول رو میده بر خلاف آدم ها مراقبمه.

    امروز گنجشک ها اندازه دیروز باهم صحبت نمیکنن، اما در عوض مامان و بابا اومدن و جای خالیِ گنجشک ها رو پر کردن. این خوبه که با سکوت مرگ بار تنها نمیشم. مامان... دیدمش بغلش کردم. جوری که انگار اون بچه ی منه، بچه ای که سالها ندیدمش و حالا دوباره به آغوش من برگشته. نمیدونم چرا.. الان که بهش فکر میکنم همیشه یک سوگ مادرانه دارم، سالهاست که همراه منه.. مثل این میمونه که داخل زندگی قبلیم بچم رو کشتن و داغش هنوز روی قلبم مونده. به هر حال، اون هم نگاهم کرد. خدایا، چند سال بود که اون نگاه رو ندیده بودم؟ نگاهی که میگه مهم نیست چجوری ای، تو بچه ی منی. یک لحظه برای اینکه جنگ آدم ها رو برای هم عزیز تر میکنه خوشحال شدم. 

    چند ماهی هست که ستاره شناسی رو خیلی دنبال میکنم، خودم هم نمیدونم دقیقا چجوری داخل مسیرش قرار گرفتم. اما باد من رو هر جا که بخواد می بره، پس گله ای ندارم. چارت تولد خودم رو مو به مو بررسی کردم، حداقل تا اونجایی که بلد بودم. 5 تا از سیارات مهمم داخل خونه 8 عه، خونه هشت خونه ی مرگ و زندگی هست و جزو سنگین ترین خونه هاست. و خونه ی 8 من خودش در عقرب هست، که خونه ی خودِ عقربه. و سیاره ی حاکم به عقرب هم مارس هست که دقیقا جزو اون 5 سیاره داخل چارتمه. ما چند تا خونه ی مهم داخل استرلوژی داریم. خونه ی چهار، خونه اجدادمون ( اکثرا مادری ) ، خونه ی هفت، خونه ی اجداد پدری، خونه ی هشت، خونه ی کارما و ها و زندگی کارمیکی و و انرژی گیر کرده گذشته، خونه دوازده،رهاییِ کامل. فهمش و کنار گذاشتنش پیش بقیه ی پازل ها بهم فهموند درک کنم این حجم از تحولات درونی که همیشه دارم برای چیه. بعد فهمیدنش درک اینکه داخل گذشته حس میکردم دستم به هویتم نمیرسه ( چون مهم ترین سیاراتم خونه 8 عه، این خونه این ابعاد هویت رو خیلی درونی میکنه و از سطح شدیدا فاصلش میده، پس طبیعیه ) برام راحت تر شد، و اینکه الان برخلاف پارسال خودم رو میشناسم برام رضایت بخش بود. برای همین فکر میکنم اینکه هر کسی راجب چارت خودش بدونه ( چه شخصا بخونه، چه به اطلاعات سایت کفایت بده ) خیلی بهش کمک میکنه که حس کنه امنه. حس کنه هر چیزی دقیقا همون جایی هست که باید باشه. ( سیارات صرفا انرژی های مربوط رو بیشتر یا کمتر میکنن، اینجوری نیست که مفهومی مثل سرنوشت جلوی پای آدم بزارن. ) 

    مراقب خودتون باشید، نفس عمیق بکشید، همه چیز همونجایی هست که باید باشه. حتی این جنگ، شاید گاها غم انگیز، اما آسمون مراقبمونه. اگه خواستید یا علاقه داشتید بهم بگید براتون بیشتر میگم. این پست عجیب شد، این بار حرف رندومی ندارم که انتهای پستم بزنم چون سراسر این پست شاخه به شاخه بود. در واقع خیلی با پست قبلی متفاوت شد. این پست هم نوشته شد و الان آروم ترم، این هم جالب انگیز بود. 

    -ثنا.

     

  • ۰
  • حرف‌ها [ ۵ ]
    • ثنآ ‌‌‌‌‌
    • جمعه ۳۱ خرداد ۰۴

    کافکا، آلبالو، جناح چهارم

    گفتم خوبم، اما دچار گریه‌ توی خواب شدم. جدیدا زود می‌خوابم و زود بیدار میشم، امروز ۵ صبح بیدار شدم، و دیروز حوالی ۴ صبح... زمانی که آفتاب داشت طلوع می‌کرد بیدار شدم. متوجه شدم اوایل صبح، افکار شدیدی بهم حمله می‌کنه.  برای همین امروز بخشی از اون ها رو نوشتم. و دیروز برای رهایی از اون ها، پنجره ای که من رو به منظره‌ی طلوع صبح متصل می‌کرد باز کردم. هوا سرد بود، پتو رو دور خودم پیچیدم، گنجشک ها دقیقا مثل روزی جیک جیک می‌کردن که تهران طعم جنگ و خون رو چشید.

    فقط نگاه کردم، آروم... بی صدا، انگار بر خلاف اون چیزی که هستم " اشرف مخلوقات " من بی اهمیت ترین جز از این طبیعتم. یاد کافکا در کرانه افتادم... انگار حالا منم مثل کافکا، بخشی از طبیعتم، نه بخشی از اون.. خودِ اون. اون گنجشکی که اونجاست و از شاخه ای به شاخه‌ی دیگه می‌پره، منم. درختایی که به دست باد رهسپار میشن، بخش دیگه ای از منه... و باد، باد من رو می‌بره، به هر جایی که باید برم. با باد حرف زدم، یادم نمیاد حوالیِ صبح چه حرف مهمی با باد داشتم، اما می‌دونستم آرومم. چیزی برای ترس نیست... من طبیعتم، و طبیعت در من امتداد داره. 

     روز قبل، حوالیِ غروب از پنجره به درخت آلبالوی حیاط مادرجون نگاه می‌کردم، با خودم فکر کردم مثل آلبالویی هستم که داره از درخت میوفته. درد جدایی رو حس می‌کنی و نمی‌تونی تصور کنی لحظه‌ی برخوردت با زمین چه چیزی در انتظارته.

    دیروز اعتراف کردم، بلاخره. " من مامان رو می‌بخشم. " . 

    همیشه داخل قلبم، پیش خودم، توی تنهایی هام.. بخشی از وجودم ازش متنفر بود و بی وقفه سرزنشش می‌کرد. حتی وقت هایی که خودم متوجه نبودم، از خونریزی قلبم زمانی که بقیه از رابطشون با مادر هاشون می‌گفتن، مشخص میشد. حتی اگه به روی خودم نمیوردم، جمله‌ی "حتما مامانت بهت افتخار می‌کنه"  ای که به بقیه می‌گفتم، همه چیز رو فاش می‌کرد. چون این حسی بود که از درون همیشه من رو می‌خورد، اینکه مامان بی وقفه از من انتظار بی نقصی داشت، باعث خشم زیر پوستی من می‌شد. بهم از عمق وجودم حس ناکافی بودن می‌داد، چون هیچوقت بی نقص نبودم. گاها حتی خودم رو با آدم های دیگه‌ای که مادر های سخت گیری دارن مقایسه می‌کنم، و می‌بینم سخت گیری مادر هاشون از اون‌ها آدم های موفق و بی نقصی ساخته، و سرخورده تر میشم، یا شاید می‌شدم

    مطمئن نیستم زخمی که بستم، دوباره با سرزنش و نگاه مامان باز نشه، در واقع بحث سرزنش نیست.. آدم تا آخر عمرش دلش می‌خواد مامانش بغلش کنه. اما می‌دونم " مامان من می‌بخشمت " یه جمله نبود، یه احساس بود. یه احساس درونیِ شدید... که یعنی نبخشیدنت خیلی بیشتر داره آزارم میده. 

    از شروع جنگ، کلمه ای درس نخوندم. حتی تصمیم جدی ای بابتش نداشتم، اما امروز می‌خوام دوباره شروع کنم و بخونم. سه روز گذشته کافکا در کرانه رو تموم کردم، یدونه مانهوا رو تموم کردم، و الان تقریبا صفحه ۶۰۰ جناح چهارمم، میشه گفت دارم خودم رو داخل خیالات خفه می‌کنم. و دلم واقعا برای ثباتی که درس خوندن بهم می‌داد تنگ شده. دیگه دلم برای چی تنگ شده؟ خیلی چیز ها. دلم برای خونمون تنگ شده، دلم برای اتاقم تنگ شده، دلم برای گلم تنگ شده، دلم برای گربه‌ی دم خونمون تنگ شده، دلم به هر احساسی که مربوط به خونه میشه تنگ شده. 

    متوجه شدم چقدر دور قلبم رو با یخ پوشوندم، و اجازه نمیدم هیچکسی عمیقا بهم نزدیک بشه. انگار که درون من یک چیز نابخشودنی وجود داره که اگه کسی ببینتش، ازم فرار می‌کنه. می‌دونم این احساس واقعیت نداره، من می‌دونم... اما این چیزی هست که فعلا می‌دونم. حتی داخل جمع ها، یا موقع صحبت با عزیز ترین آدم هام... همیشه حواسم هست بیش از حد نزدیک نشم. چون می‌ترسم، هر چقدر هم بخوام منکرش بشم، من واقعا از از‌دست دادن می‌ترسم. و حس می‌کنم نزدیک شدن من هست که باعث از دست دادن میشه. فاصلم رو حفظ می‌کنم، همیشه. اما جدیدا، این موضوع اونقدر ها خوشحالم نمی‌کنه. من دلم می‌خواد این یخ ها آب بشن... ذوب بشن، در آغوش بکشم، در آغوش کشیده بشم، دوست داشته باشم، اجازه بدم بقیه دوستم داشته باشن، و فرار نکنم... فاصله داشتن دیگه خوشحالم نمی‌کنه، دیگه احساس امنیت بهم نمیده. از این مانع یخی که ساختم تا مانع آسیب دیدنم بشه خسته شدم. من می‌خوام احساس کنم، حتی اگه اون احساس، سقوط منِ آلبالو موقع برخورد به زمین باشه.

    پی‌نوشت :

    جناح چهارم... آه، دوستان انقدر سطح انتظاراتم بخاطر وجود لیام و زیدن و ریدوک بالا رفته کهههههه تا آخر عمرم سینگل خواهم موند TT . جدی میگم، تازه! من همیشه نمی‌تونستم اون چیزی که از مردا می‌خواستم رو توصیف کنم. اما قشنگ بهم فهموند فرق کنترل و مراقبت کردن یعنی چی. اون مرز باریک که بین کنترل و محدود کردن، با مراقبت و پرورش دادن پتانسیل های درونی هست رو بهم نشون داد. و خلاصه بدبختم کرد چون الان اندازه هزار تا ستاره دلم دوست پسرم رو میخواد ولی اگه هزار تا پسر هم بیان چون زیدن نیستن نمی‌خوام ^-^ . زن، ۱۸ سالته خجالت بکشکشکشششش XD . ولی جدی میگم، شما هم برید فن آرت زیدن جناح چهارم رو ببینید حالتون حالم میشه TT .

    وای، معلومه که پایین طومار به این بلندی که شبیه نوشته های یه آدم افسردست که می خواد خودش رو بکشه ( نمیخواما ) باید رندوم حرفم رو بزنم ^-^ . احساس نمی‌کنید یه چیزی عجیبه؟؟ احساس می‌کنم با اینکه خیلی، خیلیخیهیلیلیلییییییی عوض شدم، همچنان ثنای  ۵، ۱۰، و ۱۵ ساله هنوز اینجان. به هر حال، امروز می‌خوام فصل ۳ و ۴ شیمی رو بیندم، باشد که شومبول به این هدفم نخورده باشه و بیام بگم جمع شد داداشیا.

    خیلی هم مراقب خودتون و سلامت روانتون باشید، در باب سلامت روان براتون بگم خودم فقط روتین پوستی و کتاب خوندن داره نجاتم میده، و البته دور بودن از اخبار، به حدی که باید.

    شما هم ببینید چی حالتون رو خوب می‌کنه، بی‌خود نشینید ۲۴ ساعته اخبار چک نکنید. هر چند می‌فهمم و حق دارید، شاید چک کردن بیش از حد اخبار بهتون یه کم حس کنترل بده، اما هیچی از این واقعیت که واقعا هیچ کاری ازمون در این مورد ساخته نیست کم نمی‌کنه. همین، فعلا. ( این متن با آهنگ دلبر لیلا فروهر خوشگل جینگل ناز بلای من تموم شد. نمی‌دونم تاریخ چندمه، ولی باحال بود این همه نوشتن ) 

    - ثنا. 

  • ۱
  • حرف‌ها [ ۹ ]
    • ثنآ ‌‌‌‌‌
    • پنجشنبه ۳۰ خرداد ۰۴

    آلبالو، مادر، جنگ

    از تهران بیروم اومدیم. تمام دیروز رو خواب بودم، شاید دلم میخواست کابوس باشه.

    شب قبل تر، قبل از مواجه شدن با واقعی ترین کابوس زندگیم.. روی تخت نشسته بودم، داشتم برای تابستون کتاب انتخاب میکردم. ساعت حوالی دو بود، اتاق خیلی نامرتب بود. بلند شدم تا مرتب کنم، همون موقع... اولین ضربه به پنجره.

    نه تنها پنجره، خونه لرزید. من یخ زدم، نمیتونستم حتی یک قدم بردارم. دومین ضربه، نگاه من خیره به پنجره بود.

    سومین، فکر میکنم نفسم رو حبس کرده بودم تا صدام رو کسی نشنوه. چهارمین، جرعت رفتن پیش پنجره و کنار زدنش رو نداشتم. پنجمین، شدید ترین ضربه.. همه بیدار شدن. پنجره رو کنار زدن، بابا اروم بود، مامان هم اروم تر از اون. لحظاتی بعد شبکه خبر رسما حملات اسراییل رو تایید کرد. 

    میگن واکنش هر کسی نسبت به شوک یک چیزه، برای من هم همین بود. ساعت اول، نشستم رو صندلی، برنامه نوشتم، برنامه درسی! هر دو خط توی سرم تکرار میشد " جنگ شد " ، و بعد خط بعدی رو مینوشتم. رقصیدم و اواز خوندم " جنگ شد " . فکر میکردم اونقدر ها هم چیزی نیست. تا اینکه 6 صبح، سه ساعت بعد از حمله.. گوشی رو چک کردم. مردم عادی هم قربانی شدن. و جسد بچه ای که لحظه ای از جلوی چشمای من پاک نمیشه.. عکس اون بچه رو که دیدم، شوکه فقط گوشی رو کنار گذاشتم و بی وقفه گریه کردم. انگار غم اون مادر رو قلب من بود. زخم مادرانه ی من باز شد، " طفلکِ معصومِ من؟ چرا جوابم رو نمیدی.. " مدام توی سرم تکرار میشد. انگار بچه ی من رو کشتن. انگار جسم کوچیک و ظریف دختر من زیر اون آواره.. تهران، تبریز، همدان، زنجان، کرمانشاه، خرم آباد، شیراز... این همه شهر، و این همه ادم.. ادمایی که من یا عزیزان من ممکن بود جای تک تکشون باشن.

    چیزی در من مرده، و دیگه صدایی ازش نمیاد. شبیه خشمی زیر پوستی. انگار امروز فردای دیروزی هست که بچم رو زنده زنده جلوی چشمام سوزوندن و مادرم رو ازم گرفتن. چیزی راجب این جهان هست که ازارم میده. 

    شهری که دوستش داشتم و داخلش زندگی میکردم، الان ناامن ترین جای ممکنه. سوخته شده، اواره شده.. شهر من غمگینه. همه ی فرزندای ایران غصه دارن. ایران خانوم.. ایران رو هممون زن میبینیم. هیچکس ایران رو پدر نمیدونه. انگار که مادرمون رو دزدیدن. 

    فکر میکنم همه تو شوک و اندوه شدیدی هستن. حتی اون دسته از صرفا هم زبون هایی که طرف یهودی ها هستن، ته قلبشون از روی ناچاری و سختی واقعیت همچین داستان هایی رو میگن. 

    از نظر استرلوژی، ایران داره کارما پس میده. حس نمیکنید این جنگ باز پس گیری بخشی از زنانگی عه؟ در حالی که مردانگی در شدید ترین حالت تسلط هست، جهان یکهو وارونه میشه تا برای هزارمین بار نشون بده جهان، همیشه پشت یک زنه. و کسی که این جهان رو هدایت میکنه.. همیشه یک مادره که داغ جیگر گوشش روی قلبشه. چیزی نزدیک به مفهومِ خدا. 

    و خدایا.. واقعا لطفا مراقبمون باش. مراقب مادر و فرزندانمون باش.

    -ثنا.

  • ۵
  • حرف‌ها [ ۳ ]
    • ثنآ ‌‌‌‌‌
    • شنبه ۲۵ خرداد ۰۴

    بهار،نارنجی، زن

    ای وای که چقدر اینجا تار عنکبوت بسته. یعنی جدی اولین باره داخل 18 سالگی دارم اینجا می نویسم؟ خداوندا.. مگه میشه.

    اومدم بنویسم.. که 20 روز دیگه کنکور دارم. منی که یه روز کنکور برام یه عنصر ناشناخته بودم و تنها شناختی که ازش داشتم ادم های کنکوری ای بودن که اتفاقا همینجا هم بودن، تا 80 روز اینده درگیر کنکور خواهم بود. ایشالله که هر چی که خیره. زیاد جدیدا این رو میگم.. هر چه که به صلاحه بابا جان، من صرفا یه قاصدکم که باد هر جا ببره همراهش میرم.

    راستش.. بچه ها شیراز خیلی قشنگه. خیلی دلم میخواد برم شیراز.. دانشگاهم رو بزنم شیراز !! اما خب با مخالفت خانواده همراهه. نمیشه. لطفا اگه رفتید جای منم پر کنید TT.

    والا.. جونم براتون بگه که.. ذوق دارم تابستون کلی کار انجام بدم. وبلاگ نویسی هم یکی از اوناست، این فضا چه کسی باشه چه نه من رو سر ذوق میاره :) .

    کتاب زنان کوچک رو دارم خورد خورد میخونم. یک بار وقتی کلاس هفتم بودم خوندمش. فکر کنم اون موقع درک چندانی ازش نکردم.. با اینکه از نظر ادبی سنگین نیست اما نمیدونم چرا TT شاید فقط یادم رفته بود. چون هر کلمه ای میخونم، مخصوصا این اخرای داستان برام خیلی جدیده. میدونید، فکر کنم خیلی از خانوم مارچ خوشم اومده. مجذوب مهر مادرانش شدم، و اونقدری که به حرفای این خانوم عمل میکنم به حرفای مامان خودم عمل نمیکنم :). و بت.. آه. اون دخترک کوچیک و شیرین دوست داشتنی، واقعا با این بچه همزاد پنداری میکنم :) . هر چند با جو هم همینطور. 

    خبر دیگه که.. انیمه دوستان. دارم جودی ابوت رو میبینم، تازه قسمت اول رو هفته پیش دیدم و شاید برای اینکه خیلی غرقش نشم این یه هفته فاصله رو دادم. 

    و امروز.. آه. حس کردم دلم تغییر میخواد. بعدا میام راجبش میگم، اگه یادم بمونه.

    به هر حال همین.. دلم تنگ شده بود برای نوشتن از روزم. 

    لطفا برام دعا ها و ارزو های خوب و قشنگی کنید، بوس به کلتون.

    - ثنا.

  • ۶
  • حرف‌ها [ ۱ ]
    • ثنآ ‌‌‌‌‌
    • پنجشنبه ۲۲ فروردين ۰۴

    موهای فر، قرمز، عود

    سلام، صفحه‌ی سفیدی که همیشه منتظرمی، حالت خوبه؟ 

    سوم مهر ماهه، اما واقعا تابستون و گرما می تونست بیشتر نسبت به این چند روز حس و حال پاییزی داشته باشه. به طور یه تیکه ابر میشه توی آسمون دید و این ناراحتم میکنه، اما وقتی برگای سبز رو می‌بینم که دارن تغییر رنگ میدن، حس میکنم هنوز هم میشه امید داشت. 

    اصلا مضطرب نشدم، مدرسه رو میگم. یعنی خب "اصلا" که کلمه درستی نیست، منظورم اینه یه یاد داشت کوچولو گذاشتم توی مانتوم که هر وقت احساس کردم دارم بخاطر اجتماع مضطرب میشم، یا قراره وارد جمعیت بشم بخونمش. نامه خیلی نازیه و هر بار می‌بینمش دلگرم میشم، خیلی چکیده یه همچین چیزی نوشتن " اگه اشتباه کنی یا احساس کنی داری احمقانه رفتار میکنی، فاجعه ای به وجود نیومده، کمتر کسی اهمیت میده، و ارزش تو وابسته به این نیست، تایید نشدن از هر چیزی طبیعی تره و تو میتونی از پسش بر بیای" هرچند، خیلی مذبوحانه تر؟ بله. امسال خیلی اجتماعی تر شدم و احساس میکنم این بیشتر به من نزدیکه، میانگرایی واقعی.

    درس خوندن رو دوست دارم، درس های ریاضی فیزیک واقعا به درد بخوره. باعث میشه ناخودآگاه استدلال های منطقی بیارم و حتی روی سلامت روانم هم تاثیر مثبت گذاشته. باعث میشه وقتی متوجه یه فکر یا باور منفی میشم، بتونم منطقی راست و ریست و هندلش کنم، و البته خیلی چیز های دیگه. گسسته و آمار تا ابد مورد علاقه هام می‌مونن، حسابان هم همینطور، شیمی هم همینطور.. حالا برای فیزیک اون آخرا شاید بتونم یه جایی باز کنم. وقتی فهمیدم فیزیک امسال ۶ فصله، واقعا فقط میخواستم بدونم با این باید چه غلطی بکنم‌.

    اوه! زندگی کنکوری، خیلی حس عجیبی داره، اولین بازی که اینجا شروع به نوشتن کردم.. حتی انتخاب رشته هم نکرده بودم. و تادا! احتمالا اگه زمان همینجوری تند بگذره دفعه بعدی باید بیام و برات از دو تا بچه رو دستم بگم ( زبونم لال، حداقل تا ده سال آینده لطفا زبونم لال ) کنکوری بودن.. خب، داخل جوش قرار دارم، و اون استرس ها رو هم دارم.. اما می‌تونم کنترلش کنم و دارم سعی می‌کنم ازش مفید استفاده کنم. شاید چالش جدیدم اینه که چجوری یه ساعت بعد مدرسه شروع به درس خوندن کنم، واقعا روی مخم داره میره. و البته، امسال باید دشمنی دیرینه ام با فیزیک رو تموم کنم، اگه نمیخوام بدبخت و آواره خیابون بشم. آره، امیدوارم دفعه بعدی که میام، از این بگم که مشکلم باهاش برطرف شده. در آخر اگه غلط املایی ای داره شرمنده، به عنوان یه کنکوری ( شاید هم به عنوان یه ثنا ) فرصت یا حتی علاقه اینکه دوباره چیزایی که گفتم رو بخونم تا مبادا درست یا غلط باشه رو ندارم. دوست‌دار تو، ثنا.

  • ۵
  • حرف‌ها [ ۱ ]
    • ثنآ ‌‌‌‌‌
    • سه شنبه ۳ مهر ۰۳

    جمعه، اشک، بارون

    امروز خیلی جمعه بود. از اون جمعه ها که معلومه طبق کلیشه ها قراره دلت بگیره. منتها فرقش این بود برای من صبح جمعه نسبتا غم انگیزی بود. اتفاق اونقدر بدی نیوفتاد منتها پذیرفتم. پذیرفتن خیلی درردناکه... این مدت خواب های تکراری می دیدم که توی همشون یه ادم بود. یکی که خیلی بهم اسیب زده بود، اما من توی دوران کودکیم هیچ دفاعی جز اینکه اون اتفاقات رو فراموش کنم و به خودم بگم که در اشتباهم راه دیگه ای نداشتم. شاید برای خیلی هاتون پیش اومده باشه، فکر کنم بهش میگن زدودگی تجزیه ای، خیلی در موردش نمیدونم. ولی مثل اینکه یه نوع مکانیزم دفاعیه که توی کودکی بیشتر احتمال داره به وجود بیاد، چون توی کودکی توانایی پذیرش و تجزیه تحلیل نداریم و در واقع برای اینکه به چخ سگ نریم این اتفاق میوفته و حتی فراموش میکنیم این شخص چیکار کرده. اما این مدت.. شاید هشت ماه گذشته خیلی ذهنم درگیرش بود و وقتی اون ادم رو میدیدم، با شنیدن صداش اون صحنه ها ناخوداگاه میومدن جلوی چشمام و من هم تماما تلاش برای فرار می کردم. تا اینکه بلاخره این رویا های تکراری دستم رو بستن و من رو با اون حس خلا و عواطف واقغی ای که دارم رو به رو کردن. نمیدونم ممکنه یا نه.. اما الان بخش زیادی از اون اتفاقات رو یادمه، مثل صدا ها، بخش کمی از حرف ها، بو و لمس و تقریباحتی زمان اون ها و تعداد دفعات اون اتفاقات. معلومه که نیومدم اینجا صرفا از اوضاع سلامت روانم رو شرح بدم؟ صرفا خواستم بگم، پذیرفتن خیلی درد اوره... گاهی اوقات تو مدت زمان خیلی طولانی ای در حال درد کشیدنی، اما انقدر منگ و گیج و بی اعتماد نسبت به همه چیز هستی، که حتی نمیتونی باور کنی که داری درد میکشی، که این درد توعه. فکر کنم یک سال و نیم پیش کتاب تکه هایی از یک کل منسجم رو از عموم کش رفتم.. خیلی کتاب گودو ایه و به نظرم واقعا تاثیر گذاره و اگه روی هر بخش خوب و به اندازه فکر کنی، میتونی تغییرات درستی رو توی زندگیت به کار ببری. اما انقدر که همه خوندنش و ازش صحبت کردن میترسم منم ازش حرف بزنم. پس فقط یه گذر کوچیک به این کتاب میزنم که توی بخش های اولش از درد هایی که ما اونا رو تبدیل به رنج می کنیم میگفت. و میگفت پذیرش، راه شفاست. اونموقع که میخوندم میگفتم معلومه که من همه چیزو پذیرفتم بابا. ولی خب.. مثل اینکه ادم فقط به لحظه خلاصه نمیشه و منظور از پذیرفتن، یه چیز خیلی گسترده تره. به هر حال... چقدر صحبت کردم آه.

     

    این روزا دارم سبک زندگی سالم رو امتحان میکنم و در سعی و تلاش برای انجام دادنشم. غذاهای سالم بخور و توی هر وعدت بیشتر پروتئین بزار، 8 لیوان اب بخور، مکمل هات رو فراموشش نکن، اگه نیاز داری گریه کنی این کار رو بکن، درس بخون و سعی کن سطح دوپامینت رو با اشغالای تیک تاک پر نکنی، خیلی هم از خودت کارش نکش، کتابب و پادکست هم فراموش نکن. بابا :))))))))) واقعا اولین کسی که بهم گفت اره سیسی لایف استایل سالم که کاری نداره کی بود؟ همونو بدین من بزنم دهنش. اول اینکه اصلا نمیشه. یعنی منظورم اینه نمیشه وقتی تا دیروز توی هر وعدت 2345678 تن چیزای ناسالم مصرف میکردی و اوج تحرکت از اتاق تاااشپزخونه بوده و هر روز هفته بلا استثنا 12 ساعت از گوشی استفاده کردی و اخرین باری هم که کتاب خوندی 2 هفته پیش بوده یهو اینا رو جا داد کسکشششش یددممدللمهستل. میفهمی چون بهم نگفته بودی نمیشه همه اینا رو یهویی انجام داد چقدر یه مدت یه جوری بودم و بد تر شده بودم؟TT  شما از این فکرا نکنید.

    از اول اردیبهشت شروع کردم، هر چند که خیلی بالا پایین داشت و یه روزایی که کلا ول کردم دوباره چسبیدم به تخت منتها فعلا موفقیت بزرگم ترک اعتیاد گوشی بوده، اوضاع خیلی داغون بود... روزی سه تا نودل و کلی شکلات و پرخوری و غذاهای چرب، 12 ساعت استفاده از گوشی، درس که کلا پر، دیگه کلا داشتم به چخ میرفتم اگه به خودم نمیومدم :" دروغ چرا حس کردم اگه همونجوری ادامه بدم 30 سالگی رو به چشم نمیبینم . البته جدا از دوپامین دیتاکس و اینا، الان وعده های سالم میخورم ، مکمل هامم همینطور، بطری اب هم ازم جدا نمیشه و تازه اینجانب حقیر توانستم مثل ادم درس خواندن هم اضافه کنم "-" .. بلاخره. هنوز بدنم به یه یه سری چیزا مثل ورزش و خواب منظم عادت نکرده :(( و کتاب خوندنمم خیلی بالا پایین داره، ولی خب اشکالی نداره اونم با زمان درست میکنم. خلاصه اومدم از گودرت های جدیدم شوآف کنم.

     

    وای :)) تهران داره بارون میایه حالم خوبخوبخوبخوبخوبخبوببببب. من میرم کنار بنجره، شما مراقب خودتون باشیدددد خب؟ به خودتون و وجود با ارزشتون هم کلی افتخار کنید که تا اینجا اومده. بوس به کلتون. 

    پی نوشت: نمیدونم چرا همیشه ته پستام به ارکی تایپ ختم میشه... چرا پرسفون انقدر گودو عه؟ کاش پرسفونم زیاد بودTT

  • ۲
  • حرف‌ها [ ۵ ]
    • ثنآ ‌‌‌‌‌
    • جمعه ۱۴ ارديبهشت ۰۳

    نور، پتوس و اردیبهشت.

    مریض شدم. دوباره. امروز 9 اردیبشهته و 20 روز تا امتحانات نهایی مونده.

    حس میکنم بزرگ شدم. واقعا میگم... انگار یک شب خوابیدم بیدار شدم و جهان جور دیگه ای شد. دغدغه هام از پاستل های شکری رسید به اینکه فردا کجام و قدم بعدیم چی هست و چجوری میتونم زندگی با کیفیت تری داشتم و به خودم و سلامت روانم بهتر اهمیت بدم؟

    اردیبهشت قشنگه. اون گل زرده که همیشه توی اردیبهشت جوونه میزنه قشنگ تر. یه جورایی انگار منم همراه با اون جوونه میزنم. با این حال یه چیزی فرق کرده، یه جورایی دیگه چیزی پیدا نمیشه که ناراحتم کنه. نه حرف کسی، نه نمرات بد، هیچی.. هیچی. به یه ثبات عجیب روحی رسیدم که بابت هیچ چیزی نگران نیستم و مطمعنم هر چیزی که نیاز باشه برام اتفاق میوفته. هر چیزی که باید بیاد میاد و من پذیرای اتفاقاتم. اما خب... وقتی چیزی نباشه که تو رو خیلی ناراحت کنه یعنی چیزی هم نیست که خیلی تو رو خوشحال کنه. یعنی از نظرم زندگی مجموعه ای از کلی ثانیه ی پوچه که داخلش به دنبال معنا و اصیل زیستن میگردیم. به هر حال... دلم نمیخواست بیام و راجب اینا حرف بزنم.

    چند وقته کتاب غیر درسی نخوندم، هر چی خوندم درس بوده و اگر هم تفریحی کردم در حد ریواچ کردن اتک ان تایتان و مردن برای دوست پسر عزیزم ( ارن ) بوده، یا مثلا نوشتن در مورد احساساتم یا فکر کردن به معشوق ایندم. ( براش نامه هم نوشتم ).

    دروغ چرا؟ انگار توی لوپ گیر کردم و تنها چیزی که میتونه من رو بهتر کنه بغله. یه بغل برای جسمم و یکی دیگه برای روحم. شاید هم نودل.. نودل همیشه ناجی منه، فرقی نداره چی بشه.. شاید معشوق واقعیم اونه.

    باورم نمیشه که چند ماه دیگه وارد سال اخر مدرسم میشم و رسما کنکوری میشم. با اینکه اکثرا بخاطرش استرس میگیرن.. ولی من زیادی خون سردم براش و اصلا استرس خاصی احساس نمیکنم. گاهی اوقات فکر میکردم خوب میشد من هم یه مقدار اضطراب اجتماعی ای ، اضطراب فراگیری چیزی رو دوباره مثل قبلا تجربه میکردم بلکه انقدر خونسرد نباشم. بعضی وقتا مامانم بخاطرش حرص میخوره. ولی چیکار کنم مامان؟ هیچ کدوم اینا.. چه کنکور و چه دیدگاه بقیه راجبم چیزی نیست که من از زندگی نسبتا طولانیم میخوام. کارای بیشتری میخوام بکنم و ادمای بیشتری رو میخوام ملاقات کنم. هرچند که حس نمیکنم نیاز چندانی به هم صحبتی داشته باشم، اما خب خوشحال میشم دیدگاه ادمای مختلف رو درک و تجزیه کنم. خلاصه که ارزو میکنم و من و کنکوری های عزیز که چه بخوایم چه نخوایم از طرف جامعه کلی به سمت و سو های مختلف کشیده میشیم.. بتونیم همه چیز رو خوب سپری کنیم و از کنکور صرفا یه تجربه بسازیم نه یه زندگی.

    آها.. خیلی دلم میخواست تو خط اخر حرفم تموم شه... اما چون انگار اون سری مبهم گفته بودم مجدد میگم. ارکی تایپ زنانم هستیا-دیمیتر-افرودیت هست و ارکی تایپ کلیم چه زنانه چه مردانه هادس-هستیا-دیمیتر. همیننن.

  • ۱
  • حرف‌ها [ ۲ ]
    • ثنآ ‌‌‌‌‌
    • يكشنبه ۹ ارديبهشت ۰۳
    وقتی فقط چند دقیقه مونده تا آفتاب غروب کنه بیا زیر درخت بید، دستت و روی تنه‌ی چوبیش بزار و چشمات و ببند.
    به تنه‌ی پیر زمان بده تا همه‌ی زخم های روحت و ببینه، تا همه‌ی اونها رو حس کنه و لا به لای ریشه هاش یه اکسیر جادویی برای همه اون اتفاقات درست کنه.
    وقتی آفتاب غروب کنه، کرم‌ های شب‌تاب دورت حلقه می‌زنن و راه پلکانی ای که معلوم نیست از کجا اومده و نشونت میدن.
    به کرم های شب تاب اعتماد کن و از پله ها پایین بیا، به قاب عکس خاطراتت که دورشون تار عنکبوت بسته خوب دقت کن، حتی می‌تونی دستت رو روی اون قاب عکس های خاک گرفته بکشی و زندشون کنی.
    حالا بیا تصور کنیم، یه اتاقک چوبی و نقلی زیر درخت بید، قوطی های مربایی که روی میز کوچولوش چیده شده و دنیایی عروسک خرسی که روی تخت ولو شده، طرح چهارلنگه‌ای که بالشتکا و یه آباژور و کلی کرم شب‌تاب...
    یه جا که می‌تونی از درس و مردم و اتفاقات، از وقتی که حتی دیدن نور خورشید هم آزار دهنده میشه فرار کنی، اینجا یه آدمک قرمز پوش هست که با یه بسته آب‌نبات همیشه منتظرته، همیشه =`>.
    منوی وبلاگ
    نویسندگان